همینی که هست...

ساخت وبلاگ


این حالِ الانِ منه...
(روی شیشه ی هود نوشته: همینی که هست...) 
هود اما مربوط به یکی از دوستان شیمیسته، یکی که مثل من خسته شده بسکه کار کرده و هیچی اما عایدش نشده جز نگاههای سرد و غضب الوده ی استادش...
هیچکسم نبوده که بگه پدرت خوب مادرت خوبتر، مگه نمیبینی کار کردنمو...
چیکار کنم که از این همه کنش و واکنش، فقط ناکام هاش سهم من شده...
خسته ام، عصبی و بشدت دچار حالت تهوع از زمین و زمانی که انگار دست به دست هم داده ن تا من هیچ ریزالتی نداشته باشم بعد اونهمه و واقعا اونهمه کار کردنی که فقط خودم میدونم و خودم که چقدر بوده و چجوری و تحت چه شرایطی بوده...
شاید حق با خواهر باشه که میگه بیا دتوکسیفیکیشنت کنیم، شاید اینبار کمی خونم بیشتر از همیشه زهرالود شده به زهر نگاههای پر از تحقیر استفان...
سیمونه گفته بود که بدنت هم اعتصاب خواهد کرد بالاخره در مقابل اینهمه کار سخت و امروز همون روز اعتصاب بود...همون روزی که بدنم از کار افتاد...یک نوع باز نشستگی استعلاجیِ یک روزه... یعنی اینجوری بود که صبح چشمامو باز کردم و دیدم که بصورت فلج کننده ای تمام بدنم، از نوک پا تا فرق سر درد داره و نه که خواستن نه، توانستن بلند شدنم نیست و برای همینم دوباره پتو رو کشیدم سرم و به حالت اغما فرو رفتم و این حادثه بارها و بارها تکرار شد و هر بار من به خوابی عمیق پر از کابوس این پرزنتیشن هل داده میشدم و باز بیدار شدنی در حد و حدود ثانیه و باز این سیکلِ بی پایان...
تنها نقطه ی خوبِ امروز شاید همون حس گرسنگی ای بود که دست دادنش، دستِ ذهن خسته و عصبی و پر از هراس منو گرفت و کشید بیرون از عالم خلسه ی بیمارگونه ای که دچارش بودم و باعث شد بتونم برای لختی سرپا بشم و جواب زنگ صاحبخونه مو که به کمک نیاز داشت بدم و دوشی بگیرم بلکه از تن بزدایم رنجِ این سرماخوردگیِ بسیار بدموقع رو...

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 163 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 5:02