ریحون!!!

ساخت وبلاگ


شب، خسته تر از همیشه میرسم خونه و به روال شبهایی چنین له که نای غذا پختن درست و حسابی ندارم و فقط در حد یه پاستا با سس پِستُو، درست کردن جون تو تنم مونده،پس دست بکار همون میشم و آبو میزارم بجوشه تا ماکارونیهارو سرازیرش کنم با کمی نمک فلفل و روغن زیتون و زردچوبه و بعد بزارم با همون آب و ادویه بپزه و وقتیکه فقط کمی مونده تا خشک خشک بشه، بَرش دارم و آوارش کنم رو سر بشقابی که از قبل، یه چند قاشق سس پِستو توش ریختم با پنیر خرد شده و قطعات ریحونِ تازه ای که از گلدونم چیده م...
از اونجایی که این غذا شاید کمی مبهم جلوه کنه براتون یه مقدار گزافه گویی میکنم در موردش: 
اولا که من اسمشو گذاشته م پاستا وگرنه در واقع همون ماکارونیِ ماری شکل خودمونو استفاده میکنم و نه پاستای واقعی...
دومشم اینه که منطقا پنیر پارمزان و اینا میخواد ولی از اونجایی که من حالِ اینو ندارم که برای یکبار هم شده بشینم اسامی و خواص و تفاوتهای پنیرهای مختلف رو بخونم و حفظ کنم و از طرفی دیگه، حافظه م فراتر از حافظه ماهی گُلی نیست، به تمامی این دلایل، من خودمو قانع کردم که هر پنیری که تو یخچالم موجود بود، قطعا بهترین گزینه برای شرکت جُستن در تشکیل پاستا با سس پستوی منه!!!

سومین نکته از سری نکات این غذا، در واقع همون خوشمزه ترین یا بازم بقول فرزانه، "لامصبِ هویت دهنده" ی این غذا، سس پستوی اونه که البته و صد البته که بازم حال و وقت تهیه شو بصورت دست ساز و خونگی، ندارم و تهِ زحمتی که میکشم اینه که کار میکنم تا ۹۹ سنت (به حسابِ همین امروز، چیزی معادل۲۶ هزار تومن ناقابل) دربیارم و برم بدم به فروشندگانِ زحمت کشِ فروشگاه نزدیک خونه مون و یه شیشه ی فینقیلیِ سس پستو بگیرم...

که به ابعاد چند تا قاشقِ ناقابل، ماده توشه. موادش اما ایناست: 
ریحون، به مقدار فراوون، جوریکه با خوردنش، دهنت تا چند روز بوی ریحون میگیره!!!
روغنی که میگن زیتونه، ما که نمیدونیم ولی انشالا که هست
مقادیری ادویه
پنیر، احتمالا همون پارمزان اینا
و بالاخره نوعی نوس(یا همون نات انگلیسی یا مغزیجات فارسی) که تو اینی که من با بودجه دانشجوییم میگیرم، این قسمتش، بادوم هندیه ولی اونایی که بودجه شون کارمندی باشه، میتونن با مغز تخمه کاج بگیرن که الحق و والانصاف مرزهای طعم سس پستو رو جابجا که نه دیگه، اصلا زیر و رو میکنه...

حااا که روده درازی کردم، بزارین اینم در مورد قطعات ریحون تازه ای که از گلدونم چیدم و خرد کردم تو بشقابم هم یه توضیح مختصر مفید بدم برای اونایی که چون منِ پیش از آلمان اومدن، فکر میکنن اینجا میشه رفت سبزی رو مثل ایران دسته ای از سبزی فروش سر کوچه یا میدون خرید: نخیر، از این خبرا نیست...سبزی به اون شکل دسته ای، نه اینکه نباشه، هست ولی اولا که همه نوع سبزی ای که ما میشناسیم و دوست داریم، نیست، ثانیا همون انواع محدودی هم که هست، تو هر فروشگاهی نیست و فقط مغازه های ترکی، ایرانی یا افغانی دارنش که به زبان ساده تر میشه گفت: در دسترس نیست ...
برای خیلی روشنتر شدن ماجرا: مثلا نعناع به شکل دسته های کوچیک تو مغازه هایی با ملیتهایی که گفتم هست ولی ریحون به اون شکل اصلاااااا و ابدا وجود نداره، تازه اون مغازه ها هم  تو شهرهای کوچیکی مثل دنزلینگن اصلا وجود ندارن که همون نعناعشم بشه خرید...
پس با این حساب، اگه یه وقت به سرم بزنه و هوس نعناع کنم و فوری و فوتی هم بخوام، باید برم یه دونه بسته ایشو از این فروشگاه نزدیک خونمون بگیرم که حاویِ خدا شاهده فقط سه چهارتا سیخ نعناس به قیمت ۹۹ سنت!!!
در مورد ریحون اما قضیه کمی متفاوته. به این صورت که ریحون رو باید گلدونی خرید!!! یه گلدون ریحون میگیری به قیمتِ آف نخورده ی یک یورو و بیست و خرده ای سنت یا اگه خوش شانس باشی و به تایم آف خوردنش برسی، به قیمت نود و نه سنت...

اما اگه فکر میکنین که میشه اون گلدونو که حاوی چند تا شاخه ریحونه بمدت طولانی نگه داشت و آبیاریش کرد و در دراز مدت هی از سرشاخه هاش چید و استفاده کرد، دقیقا دارین مرتکب همون اشتباهی میشین که من اوایلِ اومدنم میشدم!! نخیر، آلمانیا زرنگ تر از اینن که بزارن شما یبار یک یورو و خرده ای بدین و بعد طولانی مدت بازیلیکوم یا همون ریحون داشته باشین برای خوردن...تخمها دستکاری ژنتیکی شده ن و بعبارتی عقیم شده ن تا فقط یکبار محصول بدن و زود هم از بین برن..پس با این حساب، منطقیه که شما فقط چند روز یا نهایتا دست بالا یکی دو هفته وقت دارین برای لذت بردن از برگهای شادابِ گلدونتون و بعد از اون، حتی اگر نور و آب و همه چیشم کافی و مناسب باشه بازم اما خشک میشه و حسرت برگهاشو به دلتون میزاره...

خلاصه که یه گلدون بازیلیکوم میخرم و میارمش خونه و از اونجایی که میدونم عمرش خیلی کوتاهه، حتی رغبت نمیکنم مثل گلها و گلدونهای دیگه ی خونه م روش اسمی بزارم( ما اینجا یه ستادِ نامگذاری داریم اینجا که رو هر چیزی اسم میزاره!!!حالا بعدا تو یه
داستان مجزا در مورد این ستاد و چکیده ی فعالیتهاش براتون مینویسم)

گلدونو که اوردم خونه، دیگه انگار که شمارش معکوس شروع شده باشه، صبحونه نهار شام، پاستا با سس پستو دارم!!!
اون شب هم از سری شبهایی بود که هم بی جونی و خستگی و هم داشتنِ گلدون بازیلیکوم، حُکم به درست کردن همین مهملاتی که گفتم میداد پس دست بکار شدم و ماکارونی رو گذاشتم و تا یه دوشِ سریع میگرفتم که خستگیِ کار از تن بدر کنم، اونم در حال جلز و ولز برای از دست دادن آخرین قطرات آبش بود و این یعنی وقتش بود که برش دارم و هوارِ سرِ بشقابی کنم که از قبل مواد دیگه رو توش اماده کرده بودم...

با شوق و ذوق، چنگالمو فرو میکنم تو پاستاها و همزمان با دست دیگه م، یه استنداپ کمدی پلی میکنم که برای چند لحظه هم که شده، به چیزی جز درس و کار و مشکلات فکر کنم و از خوردن چیزی که جلومه لذت ببرم...

نمیدونم چی میشه و کِی میشه و چرا میشه، اما اتفاقی که میوفته، فرا و ورای یه شام خوردن عادی، مثل هر شب دیگه ای، اینه که به محض تموم شدن غذام و آماده شدن برای خواب، یه حس ناخوشایندی بهم دست میده: حسِ گیر کردن یه چیزی تو گلوم...
اولش زیاد جدی نمیگیرم و سعی میکنم با خوردن آب، اگه چیزی هست، شستشوش بدم و اما وقتی بعد از چندتایی لیوان آب، اون حس همچنان با تمامِ قوا همونجا جا خوش کرده دیگه کم کمک نگرانی جای بیخیالی و یا بعبارتی خوش خیالی رو میگیره...
در مرحله ی بعد  انگشتان وارد کارزارِ رفع و رجوع حسِ ناخونده میشن؛ انگشتانی که بعضا و کرمال کورمال، مسیری به بلندای تا ته حلق رو میپیماین بدنبال هر گونه نشانه ای از جسمی خارجی و اما هر چی بیشتر میکاون، کمتر می یابن و تنها رهاوردشون از این سفر دور و دراز میشه سرفه هایی و حس تهوع و در کنارش خفگی و بعد هم قرمز شدن صورت و در آخرین وهله، سرازیر شدن اشکهایی ناخوداگاه که حاصل فشار سرفه هستن...
اون شب تمام خوردنی های چسبناکی که ممکن و محتمل باشن به ایجاد نتیجه رو راهی حلقی میکنم که شک ندارم در کنجی از اون، مهمون ناخونده ای جا خوش کرده و کمر به آزارم بسته...از خرما بگیر تا موز لهیده و نون و آووکادو و ... اما انگار نه انگار...گویی همگی از مسیری دیگه میرن و اون حسِ نامیمون اما در گوشه ای دیگه ست، گوشه ای که دست هیچ کدوم از این خوراکی ها بهش نمیرسه تا بهش بچسبه و با خودش بِکِشه بِبَره
تا نیمه های شب تقریبا دست اندر کارِ رفع این حسِ بسیار آزاردهنده دارم و اما بی کوچکترین تخفیفی، همونجا بس نشسته و جم نمیخوره و این ترس و استرس رو هم اضافه میکنه به مجموعه حسهای بد من تا جمعشون جمع تر بشه...
ساعتی از نیمه شب گذشته که دست از پا درازتر، در حالیکه هنوز قرمز و سرفه زده ام از انگشتهایی که یکی پس از دیگری به اکتشاف حلقم رفته ن، تصمیم میگیرم بخوابم شاید آرامش و سکونِ خواب، دردی رو دوا باشه و حرکات دودی شکلِ ماهیچه های اون نواحی، وقتیکه در آرامش انجام بگیره اونم بی دخالتهای گاه و بیگاه دستهام، بتونه گره کور این معضل رو باز کنه...
گاهی فشار خستگی تنها دلیلیه که میتونی فارغ از هر حس و خیال بدی که در بیداری تاب و توان رو از ذهنت میگیره، به اعماق خواب فرو بری و اونجا و اون لحظه، دقیقا از همون گاهی هاست که سر میرسه و دستهای نیرومندِ خواب، هر خیالی رو پس میزنه و من بیهوش میشم...نیمه های شبه که انگار ته مونده ی خاطره ی اون جسم خارجی و آزاری که ایجاد کرده، راهی به سطح می یابه و
زورش بر خستگی ای که حالا، با دو سه ساعتی خواب، کم و کمرنگ تر شده میچربه و از خواب میپرم...مثل کامپیوتری که روشن میشه و به مترصد روشن شدن، برنامه های بک گروندش اتوماتیک وار روی صفحه ظاهر میشن، اولین چیزی که بعد از بیدار شدن، واضح و خوانا بیادم میاد، تمام اتفاقاتیه که همین چند ساعت پیش رخ داده...
بلند میشم و باز خودمو میبندم به آب و انگشت!!! بدین ترتیب که هی آب میخورم، پشت بندش دستمو تا آرنج تو حلقم فرو میکنم و در تاریکی و ابهام بدنبال هر چیزی میگردم که از نظرِ اعصابِ حسی دستم خارجی محسوب بشن و نه خودی!!!
ولی کمتر می یابم هر چه عمیق و عمیقتر فارینج و لارینج و کلیه ی امعاء و احشاء واسطه ی دهنمو تا معده م رو سرچ میکنم و همینم اعصاب نداشته م دو تو این سیاهیِ شب، خرد و خاکشیرتر میکنه...
خسته که میشم و ناامید باز خواب میاد سراغم و من اونو و اون منو درمینورده تا باز ساعت پنج و خرده ای صبح، چشمام باز بشن به تکرار همه چی...
بیدار میشم و باز دستی به حلق میرسونم و اینبار اما اونقدری ادامه میدم تا سرفه های مکرر، صورتمو برافروخته کنن و اشک از چشمام جاری بشه...
دیگه تعلل جایز نیست که میدونم و شک ندارم که بهتر شدنی در کار نیست و این فقط یه معنی داره، همونی که من و احتمالا تمام آدمهای دیگه هم دوست ندارن و ازش گریزونن: مراجعه به پزشک...
با همون ظاهر نابسامان بلند میشم و سریع میپوشم تا بتونم خودمو برسونم به اتوبوسی که تنها بفاصله ی چند دقیقه بعدش قراره از نزدیکی خونه عبور کنه به سمت شهر...خوشبختانه بهش میرسم و باهاش تا نزدیکی دانشگاه طی طریق میکنم ولی بقیه ی راهو تا بیمارستان کوچیک نزدیک دانشگاه، پیاده میرم تا نزدیکیای ساعت ۷ جلوی پیشخوان اطلاعات بیمارستان وایساده باشم و
در حال گفتنِ " یه جسم خارجی تو گلومه" باشم...خانمه کلا نه تنها انگلیسی بلد نیست، بلکه جوری رفتار میکنه که انگاری، هیچوقت هم تو زندگیش هیچ کلمه ی انگلیسی ای بگوشش نخورده!!! به سختی با هم تعامل میکنیم تا اونجایی که بهم بفهمونه، جسم خارجی دراوردن، جزو لیست خدمات بیمارستان اونا نیست و بدین منظور باید مراجعه کنم به اونی کلینیک شهر، یعنی همون جاییکه ازش وحشت دارم...
اونی کلینیک، بزرگترین و مهمترین بیمارستان هر شهریه و معمولا شلوغه و بازم معمولا، کارکنان و پرسنلش، با انگلیسی زیاد میونه ی خوبی ندارن، بجز پزشکانش البته که خوب باز محتمله باهات راه بیان، اما تا رسیدن به پزشک، کادری که در این میونه ان، نفستو به لب میرسونن بلکه گام از گام برنمیدارن تو انگلیسی حرف زدن...برای همین خاصیت و شلوغ و وقت گیر بودنم هست که من وحشت داشتم از اینکه مجبور بشم به رفتن سراغ این گزینه و اما انگاری این تنها راه حل پیش روه، اینو اون خانمه تو اون بیمارستان نزدیک دانشگاه میگه...
باز خدا خیرش بده آدرس و شماره تلفن بخش دماغ گردن گوشِ اونی کلینیکو میده که مجبور نباشم برای پیدا کردنش لابلای صفحات مختلف آلمانی وبسایتشون گم بشم و تاکید هم میکنه که اول زنگ بزنم ببینم مورد امبیولنس!!! قبول میکنن یا نه و اما من همینجوری راه میوفتم سمت اونجا و تو دلم میگم: دلت خوشه ها، اینجا مراکز رو مستقیما و شخصا میرم و نمیتونم منظورمه برسونم و منظورشونو برسونن، چه برسه که بخوام زنگ بزنم و پشت تلفن اونا هی آلمانی بگن و من هی انگلیسی و ...
زیاد سخت نیست پیدا کردن بخش مورد نظر و اما اون تو کلی آدم نشسته که منتظر نوبت گرفتنن، میرم و شماره میگیرم و در مواجهه با مسئول نوبت دهی، خودم رو مورد اورژانسی معرفی میکنم...
الحق که کارها سریع پیش میره وقتی کلمه ی اورژانسی میچسبه به اسمم و نهایتا ده دقیقه بعد ه که یه دختر ریز جثه که روپوش پزشکان رو بر تن داره، میاد و خودش رو پزشک مربوطه معرفی میکنه و سلام صبح بخیری و منو با خودش میبره به اتاقی که برای معاینه ی من در نظر گرفته شده...
طبیعتا اولین سوال هم اینه که چیکار میتونم براتون بکنم؟
شروع میکنم به توضیح دادن چیزی که خورده م البته با یه تحریف کوچولو در زمان که اونو از دیشب به امروز صبح جابجا میکنم چرا که مطرح کردن اینکه دیشب بوده میتونه از بارِ اورژانسی بودن قضیه بکاهه و مجبور بشم تمام یا نیمی از روز رو منتظر بشینم در حالیکه بخاطر مدل ارگانیسمهایی که ست آپ کرده م، اصلا و ابدا همچین زمان آزادی در دسترسم نیست...
مقصر رو نهایتا قطعات بازیلیکوم معرفی میکنم که در برخورد با گرمای پاستا، پخته طور شده ن و بافت چسبنده ای پیدا کردن و یکیشون احتمالا جی پی اسش کار نکرده و سر از مسیر اشتباهی دراورده و یه جایی که نباید، گیر کرده...
گیر کردن بازیلیکوم در حلق یه کم براش عجیبه، انگار که منتظر چیزی شبیه استخون باشه بیشتر تا یه تیکه سبزی و اما این مانع از کارش نمیشه و طبق پروتوکل شروع میکنه به اول نگاه کردن ته حلق بصورت مستقیم و با کمک نوری که از کلاهی شبیه معدنچی ها که به سر میزاره، میاد و اما درست شبیه خودم که نتونسته بودم تو آیینه، چیزی از ته حلقم رو رویت کنم، اونم بسرعت چنج میکنه به مرحله ی دوم!!!
مرحله دوم اما دیگه به بی آزاریِ اولی نیست که این از لحنی که در موردش صحبت میکنه هم کاملا قابل درکه!!!
قبل از گفتن از اون بهتره خاطرنشان کنم که ترس از اندوسکوپی و کلونوسکوپی و کلا هر نوع اسکوپی که آدم مجبور باشه یه میله ی نازک با یه دوربین پت و پهن رو در درون خودش تحمل کنه، یکی از ترسهای بالقوه و بالفطره ی منه!!! البته که تابحال انجامشون نداده م خدارو شکر اما اونقدری از حسِ بدشون شنیده م که برن جا باز کنن برای خودشون میون ترسهای من...
پس از قبلتر از اینکه دکتر بگه مرحله ی بعدی چیه، من جلوجلو برای خودم بریده بودم و دوخته بودم لباس ترس رو به تنِ ذهنم، برای همینم دکتر که میگه تو این مرحله باید یه دوربین رو وارد دماغم کنه و اونو تا حلقم پیش ببره، من ساکت میشم و فقط بهش خیره میشم و اون احتمالا تمام اون ترس رو میبینه و حس میکنه که میخنده و میگه که چی شد؟ خوبی؟ زبونم نمیچرخه به آره و فقط سرمه که تکونی میخوره برای بی جواب نموندن سوالش...به سمتم که میاد و لوله ی حاوی دوربین رو که برمیداره اما دیگه طاقت نمیارم به وانمود کردن اینکه همه چیز تحت کنترله و اشکم سرازیر میشه...
قدمی پا پس میکشه و با ملایمت تمام میگه اِ چی شد پس؟ میترسی؟ 
-حرکت سر به پایین به نشونه ی آره
-تا بحال انجامش دادی؟
-حرکت سر به بالا
- ببین من نمیگم این کار خوب و باحالیه ولی دیگه اونقدرام که فکر میکنی وحشتناک نیست، هر روز هم که نباید اینکارو انجام بدی، فقط یه باره...ببین بیا امتحان کنیم و اگه حست خیلی بد بود با دستت اشاره کن و من دوربین رو میکشم بیرون، بهت قول میدم به محض اینکه ناراحتت بکنه من بیارمش بیرون و تمومش کنم خوب؟
مگه جز قبول کردن گزینه ی دیگه ای هم پیش روم هست..
پشت بندش اضافه میکنه، یه کم صبر میکنیم تا آروم بشی و بعد با همدیگه انجامش میدیم...
چند ثانیه ای پیشم وایمیسه و بعد سرمو که گذاشتم رو صندلی و طاق باز شدم، شروع میکنه و لوله رو داخل دماغم میکنه...
باور بکنین یا نه، یکی از بدترین حسهای دنیاست که چیزی جز هوا و مخاط و اینها، این مسیر رو طی کنه...
لوله میره و میره و با هر حرکت حلزون طوری که پیش میره من حس بدم به توان دو بدتر میشه...انگار که تمومی هم نداره اون فاصله...من نمیدونم مگه کلا چند سانت بیشتره از دماغ تا حلق که اینهمه طولانی به من میگذره؟
اون پایین و پایینتر میره و من حالت تهوعم رو و روتر میاد ولی به زور سعی میکنم از سوراخ ازاد دیگه ی دماغم نفس بکشم و دکتر هم مدام جملات امیدبخش حواله ی این حال خرابم میکنه:
آفرین، خیلی خوبه...داریم انجامش میدیم با همدیگه...الان تموم میشه...کارت عالیه...
به منتهی الیه ی میرسه دوربین و همونجا متوقف میشه و من کمی آروم میگیرم وقتیکه حرکت پایین رونده ی میله و دوربین رو دیگه در درونم حس نمیکنم...
حالت تهوعم همچنان پابرجاه و بسختی سعی میکنم فکر و توجهم رو ازش دور و متوجه چیزی دیگه کنم تا نکنه مانع از کار دکتر بشم..لوله رو بیرون میکشه و من نفسی تازه میکنم از سر رهایی که میبینم میگه: نتونستم چیزی ببینم، در واقع دماغت پر بود و همین مانع از درست کار کردن دوربین شد، باید دماغت رو خشک کنی و دوباره انجامش بدی...آه از نهادم برمیاد که این همه زحمت و در آخر هم هیچ...
میره بیرون و من کمی زمان دارم برای آروم کردن خودم و خشک شدن دماغم و بر که میگرده باز همون آشه و همون کاسه، بازم میله و دوربین و همون حس بد و همون حالت تهوع و همون همه ی چیزهایی که دفعه ی پیش اتفاق افتادن...
نتیجه هم عین بارِ قبلی، منفیه با این تفاوت که دیگه اینبار دلیلش، محیط مرطوب دماغ نیست بلکه دکتر چیزی از اون دست که سبز باشه یا جسم خارجی باشه نمیبینه و پیدا نمیکنه...
این جواب منفیِ دوباره منو بیشتر از قبل نگران میکنه چرا که معنیِ دم دستیش اینه که نیاز به رفتن به مرحله ی بعدیه، مرحله ای که احتمالا از لوله و دوربین توی دماغ سختتر و ناراحتتر خواهد بود...
دخترک کمی فکر میکنه و میگه که میره تا با همکارش مشورت کنه...
چند دقیقه ای بیشتر طول نمیکشه که اینبار با زنی مسن تر پا به اتاق میزاره و زن، خودش رو دکتر... معرفی میکنه و اما از اونجایی که انگلیسیش ظاهرا در حد هلو گودبایه، دخترک که از شانس من انگلیسیش خوبه، همه توضیحات رو براش به آلمانی میده و بعد شنیدن اون مختصر و مفید توضیحاته که زن میاد سراغم و اونم همون راهیو میره که دخترک قبلا رفته بود، یعنی نگاه کردن مستقیم حلق و چیزی ندیدن و میله ی دوربین دار از مسیر دماغ و چیزی ندیدن و دوباره انجام دادن و اینبار اما وقتی دوربین به حلق میرسه و حرکت پایین رونده ی میله متوقف میشه، چنان حالت تهوعم زیاد و غیرقابل کنترله که نمیتونم فکرمو ازش منحرف کنم و ناخوداگاه دل و معده م بهم میپیچه و دکتر هم مجبور به بیرون اوردن لوله میشه تا منِ قرمز شده از فشار، کمی طبیعی نفس بکشم و بحال عادی برگردم...
زن، رو به من میکنه و خیلی نامفهوم توضیحاتی میده که فقط انقدرشو میفهمم که چیزی ندیده و این نشون میده که یا چیز خارجی ای وجود نداره اصلا، یعنی اولش بوده یه چیزی ولی اون چیزی بعدا با آب دهان یا حرکات عضلات کنده شده و رفته اما جای آزارش مونده که البته انگشتهایی هم که من بحلقم فرو کرده م و احتمالا اون کمی ناخن هم که داشته م بی تاثیر نبودن و مجموعه ی این همه، شده همین حسی که جسمی نیست اما فکر میکنم که هست و یا قضیه کلا متفاوته و چیزی هست اما
 این دوربین به اندازه ی کافی بزرگ نیست یا چون به اونطرف دریچه های این لوله های مختلف حلقی دسترسی نداره این دوربین، نمیتونه چیزی رو در پس دریچه ببینه و تشخیص بده...
داستان کوتاه اینکه: در مورد اول که چیزی بوده و حالا اما دیگه نیست که حدودا بیست و چهار تا چهل و هشت ساعت باید صبر کنم تا این خراشیدگی یا آزار برطرف بشه 
اما اگر مورد بعدی صادق باشه، چاره ی کار فقط در دستان پرتوان آندوسکوپیه و بس...
زن با گفتن اینکه برای همکارم توضیح دادم و اون برات بیشتر باز میکنه مساله رو میره و باز من میمونم و دخترک که اینبار سعی در با ملایمت توضیح دادن همون چیزایی میکنه که همکارش تا حدودی حالیم کرده بود...
نظرش اینه که برم و یک شبانه روز حداقل صبر کنم تا ببینم این حس تغییری میکنه یا نه و اگه نکرد فرداش یا پس فرداش باز برگردم و بهم اطمینان میده که هر موقع بیای، بازم اورژانسی محسوب میشی ولی میگه که واقعیتش چون استخون یا چیز سفت و محکمی نیست و راه نفستو نگرفته و به سرفه ت ننداخته و اینا خطری رو متوجهت نمیکنه این صبوری در حالیکه ممکنه کمک کنه به روشنتر شدن این ابهام که آیا اساسا چیزی اون جا گیر هست یا نه...
میگه که البته که میتونی با نظر من مخالفت کنی و بگی که آندوسکوپی رو همین الان میخوای و در این صورت همین حالا آماده ی اتاق عملت میکنیم و میبریمت برای انجام اندوسکوپی ولی خوب گرچه ما چیزی رو کات نمیکنیم تو این جریان اما بازم یه عمل محسوب میشه و باید بیهوشی کامل بگیری و یه دوربین خیلی گنده تر از اینی که فرستادم تو دماغت، بفرستیم به حلقت و حتی اونور دریچه ها و کلا چیز زیاد خوبی نیست مگر زمانی که چاره ای جز اون نباشه که در مورد تو فکر میکنم که هست...
شک و دو دلی میوفته بجونم و تو فکر فرو میرم برای این انتخاب که هر دو طرفش آزاره و ناراحتی: اگه همینجوری برم دانشگاه، باید این حس خیلی کلافه کننده رو برای تمامِ نمیددنم چند ساعت بعد تحمل کنم و استرس بدتر شدنش رو هم دارم و از طرفی دیگه، انجام یک عملِ غیرضروری اصلا جزو گزینه هام نیست هرچند که هزینه شو بیمه م میده و از این موضوع تقریبا مطمئنم ولی بازم آثار مخرب داروی بیهوشی و بیهوشیِ کامل برای حداقل یکساعت و فرو کردن یه دوربین تو امعاء و احشاء داخلی، اگه نهایتا چیزی نبوده باشه، کاری نیست که عاقلانه بشه خوندش و دونستش..
دخترک، زل زده به من و منتظر تصمیمه و در کنارشم بهم اطمینان میده که اگر جسم سخت و سفتی نباشه، اکثرا بعد گذشت یه چند ساعت، خودش با حرکات ماهیچه ها و آب دهان و اینا، به صراط مستقیم هدایت میشه و شایدم تا الان شده باشه و تنها اثر دستکاریهای خودته که هنوز حس میکنی و ...و اینکه تا سه یا چهار روز آینده، هر روزی که بیای، بعنوان اورژانسی میپذیریمت و سریعا آندوسکوپی رو انجام میدیم و ...
اونقدری منطقِ حرفهاش غلیظ هست که بر حس آندوسکوپی خواهیم غلبه کنم و رضایت بدم به بلند شدن از رو صندلیش و بگم باشه!!!
دستم رو گلومه هنوز که خداحافظی میکنم و اونم میگه میدونم نگرانی که تمام روز رو باید با این حس بد، کار و زندگی بکنی ولی فقط یه روزه، یه بیست و چهار ساعت...
میرم دانشگاه و مشغول کار میشم تا کمتر به گلوم و چیزی که فکر میکنم هنوز اونجا جا خوش کرده فکر کنم و تا حدودی هم موفقیت آمیزه این تریک و تا بعد از ظهر سخت کار میکنم و بعد اما نوبت وفای به عهدی میرسه که حالا چند هفته ای میشه که خودم به خودم داده!!!
اخرین بارایی که در مورد "به رحمتِ خدا رفته ای" با مامان صحبت کردیم، طبق معمول بحث کشید به مرگ و اینهمه تلاش بیهوده و بی حد و حصر برای زندگی و اخرشم گذاشتن همه چی و رفتن که بازم طبق روالِ دفعات قبل، مامان بحث رو با این جمله تموم کرد که اگه پولی داری، خودت بخور چون اگه از دنیا بری و پولی ازت برجا بمونه، من باید همش گریه کنم که تو انقدر سخت کار کرده بودی براش...
این جمله شاید شوخیِ پایه ی ثابت تمام و یا بیشترِ دفعاتِ صحبتهای ماباشه و اما اون بار انگار من کمی جدی گرفتمش و هر چی فکر کردم به اینکه چی واقعا خوشحالم میکنه تا براش هزینه کنم و از اینکار حس خوبی هم داشته باشم، هیچی نیومد به ذهنم الا یه تصویر که به شیوه ی واضح طوری اونجا جا خوش کرده بود: یوفکای سلطان با سس تند...
همونجا بخودم قول دادم که هر جمعه، سنگ هم اگر از آسمون بباره، بازم اما من خواهم رفت و یوفکای سلطان با سس تند خواهم خورد...
ماجرای این یوفکا اما از این قراره که: اولا از خود یوفکا شروع کنم که ساندویچیه شبیه به دونر و اگر بازم براتون نامانوسه، در جهت ملموستر شدنش میتونین کباب ترکی رو تصور کنین که احتمالا یا دقیقا همونه و یا شباهت بسیار دارن...
دومین کلمه اما اسم مغازه ایه که به دلایل نامعلوم و توضیح ناشونده ای، من بسیار دوسش دارم و حاضرم نیستم دونر یا یوفکا رو تو هیچ مغازه ی دیگه ای تو این شهر امتحان کنم و مرغم یه پا داره که یا سلطان یا هیچ...
به هر حال اون روزم دست بر قضا جمعه بود و این خیلی ساده به این مفهوم بود که من علیرغم موجود ناشناسی که مهمونِ ناخونده ی گلوم شده بود، باید به وفای به عهد میکردم!!!
خیلی مطمئن نبودم که میتونم اون حجم سنگین از نون و گوشت رو قورت بدم یا اینکه تندیِ اون سس با گلوم چه خواهد کرد و اما نرفتن و نخوردن اون تنها دلخوشی، اصلا و ابدا گزینه ی زیر میز هم نبود چه برسه به روی میز...
پس از صبح کمین میکنم که کارامو تندتند انجام بدم و بتونم یه نیم ساعت برای ناهار برم بیرون که طبق معمول نمیشه و اونقدر کارها طول میکشن که میشه همون چهار پنج بعد از ظهر و دیگه بیخیال برگشتن به دانشگاه میشم و میرم بیرون به قصدِ برنگشتن...
جای همه آدمایی که مثل و به اندازه ی من شکمو هستن خیلی خالی تو اون قسمت از تمام قسمتهای اون روز و کل روزهای دیگه...
همون همیشگی رو سفارش میدم و اون دختری که اونجا کار میکنه و دیگه من رو کاملا میشماسه و سفارشمم میددنه و حتی میدونه که قراره شیشه سس فلفل تند رو هم ازش بخوام و خالیش کنم رو لقمه به لقمه ی یوفکام، ساندویچم رو به همراه شیشه سس میزاره جلوم و با لبخندی، گوتن اپتیت(نوش جون) ش رو همراه یوفکا، بخوردم میده...
انگار نه انگار که چیزی تو گلوم گیره، با ولع تمام غذامو میخورم و اما در تمام حین خوردن و بعد از اون هم هنوز حسِ بدِ چیزی در جایی که نباید باشه با منه و همینه که ترس از رفتن دوباره به کلینیکوم و امکان نیاز به آندوسکوپی، سریعا جایگزین لذت خوردن یوفکا با سس تند میشه و قشنگ میشوره میبره هرچی هزینه کرده بودم برای رسیدن به اون حسِ خوب...
شب تو خونه زنگ میزنم به یه دوست پزشک که ازش در مورد آندوسکوپی بپرسم که میبینم اونم نظرش مثل اون پزشکان کلینیکوم بیشتر بر پایه ی صبره تا اقدامی جدی چون آندوسکوپی...
اما در خلال توصیه هاش، یعنی درست لابلای سفارش برای نوشیدن مقادیر معتنابهی آب و اینها، یه جایی از چی بهتره بخوری و چی بهتره نخوری صحبت میکنه و میگه که: 
بهتره یه چند وعده غذاهای سنگین و سفت مثل نون و گوشت که نیاز به فشار زیادی برای جویده شدن و قورت داده شدن دارن، مصرف نکنی و همینطور هم از مصرف ادویه ی زیاد و مخصوصا فلفل بپرهیزی چون باعث تحریک گلو میشن و ...
همونطور که اون داره این موارد رو نام میبره، من به اون وعده ی غذایی که بتازگی در مغازه ی سلطان داشتم فکر میکنم که چه خوب ترکیب کرده بودم تمام نبایدهارو باهم بی هیچگونه بایدی!!! نون و گوشت و فلفل دقیقا تمام چیزی بود که همین چند ساعت پیشش خورده بودم...
به هر حال دیگه خورده بودم و دک و دهن و حلق و گلوم هر چقدر که لازم بوده زور زده ن و دعا بجون من کرده ن!!!
بازم تا شب صبر میکنم و اما خبری از رفتن این حسِ لعنتی نیست طوریکه یجایی تو همون حال و هواست که با خودم میگم: اگه یه روزی این حس تموم شد و گلوم باز مثل قبل آزاد و رها از هر جسم گیرکننده ای شد، من دیگه غلط بکنم از چیزی شکایت کنم و اونموقع فقط از زندگیم لذت میبرم، از همون قولهایی که آدمها موقع گرفتاری به خودشون و در و دیوار و خدا و خلاصه همه، میدن و بعدا اما معمولا و مرسوما، جوری آلزایمر میگیرن که کل قضیه منجمله همون قولِ فوق الذکر از خاطرشون محو میشه، انگار که هیچوقت وجود نداشته...
شب رو زورِ خستگی کمکم میکنه برای خوابیدن و صبح که بیدار میشم، حس جسمِ مزاحم کمتر شده و این شادی بی اندازه ای بهم میبخشه و امید برای رفع کاملش...تا شب از راه برسه، حس بازم کم و کمتر میشه و نهایتا یکشنبه که روز بعدترشه، دیگه اثاری نه از اون جسم و نه اون حس نیست که نیست و این یعنی عدم نیاز به آندوسکوپی...
و این یعنی عدم نیاز به مراجعه ی دوباره به کلینیکوم...
و این یعنی رهایی ذهن همیشه ترسنده ی من از این حداقل یک ترس...
و این یعنی حالِ بهتر...
البته فقط تا شروع مشکل یا مشکلات بعدی و ایجاد ترس و ترسهای تازه و یا حتی کهنه...

+ نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۷/۱۳ ساعت 23:19 توسط Baraneee  | 

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 136 تاريخ : سه شنبه 20 آبان 1399 ساعت: 23:26