وقتی مکس بابا میشود!!!

ساخت وبلاگ

یه اتفاق خیلی محیر العقولی که افتاده اینه که مکس بچه دار شده!!!! یعنی همین جمعه ای که گذشت، این گودزیلا از دوست دختر بسیار زشتش صاحب یه دختر شده...
البته چیزی که باعث میشه من این قضیه رو خیلی عجیب ببینم و بدونم اینه که اخه، چرا یه موجودی شبیه اون باید فکر کنه که نیاز هست مثل خودش رو تولید کنه؟؟؟
داستان جفت یابی مکس اما از اونجایی که من یادمه به این شکل بوده که اون اوایل اومدن من، یه بار که حرف تعطیلات بود، گفت میره به شهر گوتینگن که خیلیم از اینجا دوره برای دیدن دوست دخترش!!! همون موقع هم یه علامت سوال خیلی گنده کاشت تو ذهن من که چرا یه دختری باید بخواد که یه رابطه ی لانگ دیستنس رو و عدم حضور پارتنرش در کنارش رو تحمل کنه وقتیکه اون پارتنر مکس باشه؟؟؟ یعنی حالا دیدن اون زوجهایی که یکیشون آدم حسابیه ولی به دلیل یا دلایلی باید یه مدت دور باشه از دیگری، کاملا توجیه عقلی حسی داره ولی آخه منتظر موندن اونم برای موجودی مثل مکس؟؟؟
و بعد دیگه از فعالیتهای همسر یابیش خبری در دست نبود تا اینکه تو یکی از مهمونی هایی که پریسکا تو خونه ش گرفت و همه مونو و همه شونو دعوت کرد، مکس از دوست دختر جدیدش رونمایی کرد!!!
یعنی اگه تو آلمان عزمتو جزم کنی برای پیدا کردن یه دختر زشت و غیر جذاب هم باز خیلی نامحتمله بتونی شبیه اون دخترو پیدا کنی ولی مکس اینکارو با موفقیت تام و تمام انجام داده بود!!! دختره هم در طول مهمونی کلا با خارجیا که من و شوورا و آناستازیا و بیسمارک باشیم، حرف نمیزد و فقط با آلمانیها مروادت داشت که با توجه به حجم نژاد پرست بودن مکس ، کاملا ستودنی بود این حُسن انتخاب!!!
یه بارم آخر هفته نوبت سرزدن من به آزمایشگاه و غذا دادن به مدل ارگانیسمها بود که یهو در باز شد و مکس و دوستش اومدن و مکس باز یه وِنی کرد بعنوان سلام و اما دوستش از همونم دریغ داشت که البته بازم من معتقدتر شدم به اینکه چه زوج متفاهمی!!! خلاصه اینا همچنان باهم بودن تا دو ماه پیش حدودا که من تنها تو آشپزخونه نشسته بودم و
شوورا اومد که ناهارشو گرم کنه و از اونجا که چونه ی گرمی داره و تو دستشویی هم اگه ببینتت، حتما سر حرف رو باز میکنه و حالتو میپرسه و از پروژه ت میپرسه و حقوقتو میپرسه!!! (اما خوشش نمیاد اصلا و ابدا که از حقوقش بپرسی ولی خوب خوبی نشست و برخاست با ساچین اینه که آمار کلیه چیزهای مخفی دپارتمان دستته و برای همینم میدونم که شوورا از همون بِ بسمه الله وارد شدن به دپارتمان، بالاترین حقوق دانشجوی دکترا رو در میان تمام دانشجویان دیگه داشته و داره)
خلاصه که شوورا اتوماتیک وار شروع کرد به حرف زدن و خیلی زود هم به اینجا رسید کلامش که
راستی من تا همین دو روز پیش، نمیدونستم دوست دختر مکس حامله ست...
چند ثانیه ای بنظرم طول کشید تا من بتونم لقمه ی نیمه جویده ی توی دهنم رو بسلامت بفرستم پایین تا تو گلوم گیر نکنه و تا راه حلقم باز بشه برای اینکه با چشمای تا منتهی الیه، گشاد شده، لب بزنم که: مگه حامله ست؟؟؟؟
شوورا که قشنگ عبارت "شکر خوردم" تو چشماش و حالت جمع شده ی صورتش موج میزد
مِن مِن کنان پرسید که مگه تو نمیدونی؟ جوابش اما فکر کنم خیلی اظهر من الشمس بود که پشت بندش گفت که: ببین من نمیدونستم که تو نمیدونی، پریسکا دو روز پیش که باهم رفته بودیم هایکینگ، بهم گفت و من فکر کردم همه ی اعضای گروهتون میدونن ولی حالا که مکس چیزی بهت نگفته خودش، لطفا تو اصلا بروی خودت نیار و صداشو درنیار که من لو دادم قضیه رو...
در حالی که بجز لقمه ی قورت داده م، هنوز برای هضمِ حرفی که شنیده م دچار مشکل هستم، تند تند سوالات مطرح شده برای ذهنم رو مثل رگبار حواله ی شوورایی میکنم که حالا پر از استرس شده از این رازی که فاش کرده و ممکنه منجر به این بشه که مکس یا پریسکا مواخذه ش کنن: 
حالا کی میاد بچه؟ دختره یا پسر؟ مکس میخواد دفاع کنه تا اون موقع؟
شوورا که میگه دلیوری تایم، اوایل آگوسته، عبارت دلیوری یه مقدار برای مغزم ثقیل میاد و به خنده م میندازه چرا که یادآور بسته های پستیه برام و اما خنده مو در نطفه خفه میکنم تا نکنه این موقعیت عالی رو برای اینکه بدونم مکس کِی میره بالاخره، از دست بدم...
اما اونم چیزی بیشتر از همونی که از دهنش پریده نمیدونه و یا نمیخواد که بگه و همینه که تلاشم نافرجام میمونه برای فهمیدن اینکه بالاخره این غول بیابونی کی شرش از سرم کنده میشه، هرچند که میدونم و شک ندارم که وقتی بره، من سوالات بسیاری در مورد تکنیک ها، تو ذهنم باقی خواهد موند و اما گاهی باید بین یادگیری، رشد، پیشرفت و تمامی مفاهیم والایی از این دست و ذهنی آروم و بی استرس، دومی رو انتخاب کرد...
شوورا بعد کلی تکرارِ مکرر اینکه به کسی نگم و اینا میره و بعدا از پریسکا و از استفان هم حتی میشنوم قضیه رو ولی وانمود میکنم که دفعه اولیه که بگوشم میخوره و خیلی سورپرایز و حتی خوشحال!!!شده م و از این صوبتا...
نهایتا هم یه ده روز جلوتر از تاریخ اومدن بچه ست که مکس بجای اِلترن سایت(مرخصی والدین یا بعبارتی همون مرخصی والدین در زمان تولد بچه)، هالیدی معمولی میگیره و دلیلشم پریسکا اینجوری مطرح و عنوان میکنه که: در زمان الترن سایت، شصت هفتاد درصد از حقوق فرد رو بهش میدن ولی این زمان محدود به دوازده ماهه(پدر و مادر باهمدیگه کلا چهارده ماه که میتونن بین خودشون تقسیم کنن این زمان رو ولی به هر حال هر کدومشون نمیتونه بیش از دوازده ماه بگیره) و از طرفی تا سه سال اول زندگی بچه شانس گرفتن این مرخصی رو دارن پس مکس قصد داره که این شانسشو محول کنه به وقتیکه شغلی با حقوقی بالاتر از حقوق یه دانشجوی دکترا پیدا کرده باشه تا بتونه پول بیشتری بدست بیاره و الان تنها بسنده کنه به گرفتن یه هالیدی چند هفته ای معمولی...
البته که بعد انگار استفان در جهت کمک بهش، بجای هالیدی براش هوم آفیس(کار از دور) جور میکنه تا بیشتر تر خوش بحالش بشه...
حالا همه ی این جنبه ها و جهات به کنار، من موندم این دوتا موجود، چرا و چجوری احساس و یا فکر کردن که نیاز به تکثیر شدن دارن؟؟؟  
آیا نمیدونستن که تا به چه اندازه حال بهم زنن که دیگه واقعا نیازی به تهیه ی کپی ای از ژنهاشون نیست؟؟؟
و نهایتا تو فاز رفتاری و اخلاقی چه چیزی برای عرضه به این موجود نورسیده خواهند داشت وقتیکه خودشون تا اون حد تُهی از هر صفت اخلاقی خوبی بودن؟؟؟
کاش حداقل بیارن بچه رو در بست بدن دست پریسکا بزرگش کنه بلکه اثر محیط بچربه بر تاثیر ژنتیک !!!
حالا اما بیشتر از یک هفته ای هست که مکس رفته و من حسِ خوبِ غیرقابل توصیفی دارم؛ حسی که فقط میشه رهایی از استرسی سه و اندی ساله خوندش و دونستش؛ درست به مانند آزاد شدن از دست اون پیرزن دیوانه تو بوگینگن...
با این تفاوت که اون عذابِ الیم فقط برای چهارماه بود و این یکی الیم تر اما، از سومین روز قدم گذاشتنم به خاک آلمان تا همین ده روز پیش طول کشیده بود...
حالا شبا آرومتر میخوابم و صبحها زودتر و بهتر بیدار میشم و اول صبح دانشگاهم و کارایی رو که همش ازشون هراس داشتم رو یکی یکی با کمک پریسکا انجام میدم و از این پیشرفت تدریجی ولی در صلح و صفا لذت میبرم...
آزمایشگاه تقریبا مِلکِ خصوصیم تلقی میشه چرا که پریسکا هم در حال حاضر زیاد کار عملی نمیکنه و در حال نوشتن تزشه و یا میمونه خونه یا اگرم میاد، با لب تاپش، میره میشینه تو دموروم یا یه جای ساکت دیگه و بقول خودش، خودش رو قایم میکنه که کسی پیداش نکنه و نگیرتش به حرف که بتونه به خوندن و نوشتنش برسه...
اوته، تکنیسین نازنینمون هم که بجز یه صبحانه اادن به مدل ارگانیسم ها و یه کم تمیزکاری سیستم، کار دیگه ای تو آزمایشگاه نداره و اکثرا تو اتاق این سیتو مشغول کارای کلونینگ و در ضمن هم، زنگ زدن به پسراشه...
برای همینم آزمایشگاه قلمرو پادشاهی بی قید و شرط منه و صبح زود میرم پنجره شو باز میکنم تا هوای تازه حالِ خوبمو خوبتر کنه و مشغول هزار و یک کاری میشم که ازم تو لب میتینگ قراره پرسیده بشه و این وسط آهنگ "شیدا شدم" شهرام ناظری، تکمیل کننده ی همه ی خوبی های این روزهای من و آزمایشگاهه که قبلا بخاطر مکس و آمد و شدش به آزمایشگاه مجبور بودم به گوش ندادنش یا با هدفن همیشه در حال افتادنم، گوش دادنش اما حالا آزمایشگاهِ بی مکس یعنی شیدا شدمی که با صدای بلند تو فضای آزمایشگاه پخش میشه...
و اینها همه یعنی حالِ خوب...

+ نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۷/۱۳ ساعت 23:8 توسط Baraneee  | 

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 118 تاريخ : سه شنبه 20 آبان 1399 ساعت: 23:26