یادی از استاد بهار...

ساخت وبلاگ


یه شب که باز غم عالم هوار شده بود روی دلم و باز دنبال گوش محرم و ناقضاوت کننده ای گشته بودم، مستقیم میرم سر واتس آپ سعیده و بهش سه کلمه پیام میدم به اضافه ی چندتا نقطه که از امراضِ خاصِ من در نوشتنه، یعنی با احتساب صدا کردن اسمش، در واقع چهار کلمه: سعیده، من دلم گرفته...
ولی بعد چند دقیقه کلنجار رفتن با خودم، به این نتیجه میرسم که باید اون پیامو حذف کنم و میام سراغش تا بودشو نابود کنم که میبینم انگار خیلی دیر شده و سعیده خونده و نوشته هم که: جانم زهرایی، چی شده؟
پس تنها به این بسنده میکنم که بگم: میشه من دوست نداشته باشم حرف بزنم و فقط تو حرف بزنی؟ فالِ حافظم دلم میخواد تازه شم، که بگیری برام و بخونیش هم...
خیلی به دلم نشست جواب سعیده راستش:
"غمم این روزا زیاده.
دنبال روزنه‌های زندگی‌ام.
امروز یکیش‌و تو جوونه‌ی درخت زینتی رو به خشک شدن مامانم پیدا کردم. وسط زمستونم دست‌بردار نبود.
زندگی بالاخره از یه سوراخی میزنه بیرون‌"
و فال حافظم که اینه:
در نظر بازی ما بیخبران حیرانند...
دم حافظ گرم که اینبار بسی دستمو رو کرده بود بسکه زده بود تو خال تو یکی از اون ابیاتِ آخرش...
اما چیزی که بخاطرش دست به تایپِ این چندین تا جمله ی خیلی بیربط زدم این بود که:
اون سالهای خیلی جوانی که بسی جاهل بودیم و نابخِرَد، یه استاد داشتیم که بسیار بِخرَد بود و پندهای بسیار در آستینِ کلامش داشت و به هر بهانه ای مارو میهمان و در واقع موردِ هجومِ اون نصایحِ بیشمار قرار میداد به امیدِ تاثیری حتی اندک...
حالا که حدودا ۱۵ سال میگذره از آخرین باری که دیده مش و شنیده مش، حالا که میدونم نه فیزیکی ازش آموختم و نه بیوفیزیکی و همه رو الله بختکی و با نذر و نیاز و خرخونیها و حفظ کردنهای شب امتحانی پاس کرده م، از اون خروار خروار حرفهای خردمندانه فقط همین یکی یادم مونده: 
در مملکتی که یه روز ممکنه بلند بشی و ببینی که تو قرعه کشی بانک، یه خونه برنده شده ی و تو اعتراضی نکردی به این اتفاقِ خارج از محدوده ی منطق و صرفا بر پایه ی شانس، اگه یه روز صبح هم بلند شدی و شانست از اون وری زده بود و حکم به اعدامت داده بودن همینجوری بیهوا، بازم حق اعتراض نداری...
من اصلا قصد هیچگونه استفاده ی سیاسی ای از این کلمات ندارم؛ حداقل نه اینجا  و به این شکل؛ فقط میخوام بگم در ساده ترین شکل و روزمره ترین شکلش، این برای من به این معنیه که: اگه تو شادیاتون به فلانی زنگ نزدی تا بگی، هی فلانی من امروز خیلی خرکیفم و دلم میخواد که این حال خوش رو باهات قسمت کنم و اِل و بِل، دیگه حق ندارین وقتیکه غم از سر و کولتون بالا میره بهش زنگ بزنین و بخواین که گوشه ای از اندوهتون رو بر دوش بکشه...
میخوام بگم نمیشه لحظات خوب رو تنها تنها خورد و بدهاشو اما با دیگری تقسیم کرد... 
خیلی خلاصه ترش این میشه که: هر سکه ای، ناگزیر دو رو داره...
منم برای همین رفتم سراغ پیامم به سعیده تا پاکش کنم، دیدم یه مدته همه ی حالم خوب نیستامو براش نوشته م و مثلا روزای تعطیلی کریسمس و اون استراحت چند روزه در کنار کسایی که بودنشون رو دوست داشتم رو برای سعیده پیغام نداده بودم پس طبق منطقِ بهار، باید پیاممو پس میگرفتم...
خدا به جسمش و زندگیش برکت بده استاد بهارو، هر کجا که هست، خیلی میفهمید، هرچند که ترجیح میداد به ما بیشتر زندگی یاد بده و نه فیزیک و بیوفیزیک...

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 208 تاريخ : پنجشنبه 22 اسفند 1398 ساعت: 15:10