کیکِ خِرِش خِرِش کن!!!

ساخت وبلاگ

 


وسط دغدغه ی چلوکباب و اینهمه مصیبتی که طی فقط چند روز از زمین و آسمون بارید، میخوام از دلخوشی کوچیکی بگم که با تمام پیش پا افتادگی و قد و قواره ی کوچیکش اما دلشادم کرد به وسعتِ بسیار...
کیک اسفنجیِ زعفرونی...
و این عنوان یکی از بزرگترین رویاهای این روزها و شبهای من بود؛ نه که خوردنش، نه، فقط پختنش، اونم با فری که بعد سه سال چشم انتظاری بالاخره خریده بودمش، خریده بودمش تا گامی برداشته باشم در جهت آرزوهایی که بر دلم مونده بودن و سنگینی میکردن...حالا سبکتر شده بودم، سی لیتر سبکتر شده بودم؛ به اندازه و قد و قواره ی فِر م...
از وقتی اومده بود که نه، چون اون درست وسط اون هفته های جانکاهی اومده بود که من در حال جون دادن زیر دست و پای خشمهای استفان بودم و اون پرزنت لعنتی ای که آنچنان روح و روانمو فرسود...برای همینم یکی دو هفته ای نتونستم حتی دست به جعبه ی این نازنینی بزنم که بعد سه سال رویاپردازی در موردش، بالاخره مال من شده بود و گوشه ای نسبتا پهناور از اتاقمو مال خودش کرده بود و انتظار میکشید و انتظار تا کی برم سراغش...
آخرین آخر هفته ی قبل پرزنت اما دیگه بریده بودم، به نوعی از افسردگی حاد و مزمن دچار شده بودم که وا داده بودم و دیگه دلم نمیخواست اون اسلایدهای خیلی تکراری جلو چشمم باشن، یه چیز متفاوت میخواست دلم، یه چیز هیجان انگیز...و چه چیزی هیجان انگیز تر از رفتن به سراغ اون جعبه ی مستطیل شکل بزرگی که حالا چندین متر از اتاقمو در سیطره ی خودش داشت...
بازش کرده بودم و بطور سیری ناپذیر گونه ای نشسته بودم به تماشا و قربون صدقه ی قد و بالاش رفتن...
از من میپرسین آدم باید همه ی آدمها و چیزهارو همینجوری بخواد، همینقدری...یعنی باید به همین اندازه منتظر و دچارِ به اشتیاق بوده باشه تا چنان سیری ناپذیر دوست بداره، هر چیز و هر کس رو...
بغلش میکنم و میزارمش روی فضای نسبتا کوچیکی که کنار گازم وجود داره و بخاطرش تمام چیزای دیگه ای که اونجان، از جمله کتری برقی و گریل کوچیک برقیم و غیره مجبور میشن به نقل مکان و اما همینی که هست... اون چند صفحه ی انگلیسیِ
کتابچه دستورالعملش رو چندین بار مرور میکنم و نهایتا دل به دریا میزنم برای روشن کردنش...
به جز مقادیری بوی پلاستیک که تو کتابچه هم ذکر شده که مربوط به چسبها و مواد لازم برای بسته بندیه، آزار دیگه ای نداره و حالا دیگه آماده ست برای گام برداشتن در جهت تحقق رویای اسفنجی فرمِ زعفرونی طعمِ من...
تازه اما انگار به هوش میام که حالا فر دارم اما فقط فر دارم!!! یعنی هزار و یک چیزِ لازم دیگه ای که کیک پختن لازم داره رو نه دارم و نه الان دورنمایی از خریدشون دارم و این کمبودها یه لیست طولانی ان شامل: الک برای آرد، همزن برقی، کاغذ شیرینی، قالب کیک، اون وسیله ی مویی که باهاش روغن رو ته قالب میپراکنن و ترازوی کوچیکی که بتونه منِ همواره بی واحد رو کمی به گرم ها و میزان های دستورات کیکیِ موجود در اینترنت نزدیکتر بکنه...
دست اما از دامنم برنمیداره شوقِ کیک پختن که همونجا و تو اون بی وسیله گی ای که فقط منم و یه فرِ خالی با یه سینی و یه توری که منطقا فرم و ابعادِ هیچکدومشون به درد کیک پختن نمیخوره، دست به کار میشم و یه کلیپ کیک پزی هم میشه پیرِ چراغ به دستِ این مسیر تاریکتر از تاریک...
مواد رو با ذهنیات خودم از مقادیر و پیمونه ها، مخلوط میکنم و ناگزیر میریزمشون تو همون قابلمه ای که برای غذا پختن استفاده میکنم وبعد ساعتی میره تو فر تا یکساعت بعد یه چیزِ ته دیک مانندی بهم تحویل بده که زیرش نیم سوخته ست و روش ناپخته!!!
انگار که تبخیر میشه در آنی و کمتر از آنی، اون همه شور و شوقی که داشتم...به یک باره خالی میشم، بعد سه سال انتظار برای این لحظه و صحنه ای که منطقا نباید این میبود...
بخشی از ذهن منفی گرای منه که باز گستاخ میشه به گفتنِ: دیدی، تو هیچوقت نمیتونی هیچ کاری رو درست انجام بدی...هیچوقت...
همیشه همه چیزو خراب میکنی...همیشه...
تو محکوم به نتونستنی، محکوم...
یاد تمام نشدن های زندگیم می افتم و نتونستن ها... و مهمترینشون یا شایدم بهتر باشه بگم دم دس ترینشون هم همین دکتراست مسلما...
دلم میخواد یه چیزی داشته باشم برای ثابت کردن خلافش اما اینجا و این لحظه این دکترا پاشنه ی آشیلِ منه، نقطه ضعف روح و روان و جسم خسته ی من که وا میده به اومدن اسمش...
اون ته دیکِ یه رو سوخته یه رو خام رو به هر شکلی که هست میخورمش در طی چند روزِ آینده و اما به سختی فائق میام بر حسی که برآنِ تا بازداره من رو از تلاش مجدد و مدام درِ گوشم و در اعماق ذهنم زمزمه و حتی فریاد میکنه: دیگه تلاش نکن، تو هیچوقت نمیتونی هیچ کاری رو درست انجام بدی...
دست و دلم نمیره به امتحانِ مجدد و اما به زور هم دستم رو میبرم و هم دلم رو تا امتحان کنم دوباره و اینبار بعد یکساعت و ربع!!!موجودی رو دستم بمونه که روش بنظر پخته ست و تهش اما خام و خودشم کاملا خمیریه و مزه ی شیرِ شیرین میده...
اینبار چنان خسته بودم از اون تجربه ی بارِ اول که دیگه حتی حالِ نگاه کردن کلیپ کیک پزی و بخاطر آوردن مقادیر نداشتم و همینجوری سرخودانه، مواد رو اضافه کردم و مزه ی شیرِ غالبی هم که بود مدیون همون یک پیمونه شیری بود که فکر کردم لازمه و بعدا فهمیدم خیلی برابرِ مقدارِ لازم بوده و در اصل فقط دو الی سه قاشق شیر میخواسته نهایتا!!!
هر بار کار سختتر میشد و ندای درونیِ مواخذه کننده ی من قویتر و مستدل تر که: دیدی، بازم نتونستی، من که گفتم بیخودی تلاش نکن، تو هیچوقت هیچی نمیشی، دکتراتم همینه...

اون خمیرِ شیر مزه رو هم تا قرون اخرشو خوردم و باز که "دوست" قرار بود بیاد، به بهانه ی اومدنش، بیخیالِ ندا شدم و هر چی که گفت خودمو زدم به کری و مشغول شدم به قاطی کردن مواد به سبکی که خواهر گفته بود و دو سه دقیقه مونده به رسیدنش بود که اینبار موجودی رو از  بطنِ فرم تحویل گرفته بودم که زیر و روش هر دو پخته بود و وسطش هم حالا نه اسفنجی اما خمیری و تخته نبود و نقطه ی ماکزیممش هم مزه ی خوشایند و دلچسبِ پوست لیموی تازه ای بود که توش رنده شده بود و طعم لیمو رو صاف میبرد تزریق میکرد زیر پوست آدم، همونجا که مسئول ایجاد حس سرخوشی و شادیِ بی دلیله...
کمی بیش از معمول سفت شده بود و کمی کمتر از معمول چرب و چیلی بود و اما هر چی که بود، اسمش و رسمش، خیلی بد نبود، شاید کمی بد و بیشتر اما خوب بود مخصوصا اون طعم لیمو که قشنگ تمامِ معایب رو میشست و میبرد و آدم رو تنها میزاشت با اون طعم و بوی نابی که تو این دنیای به این بزرگی و پرِ نعمت، فقط از عهده ی لیمو برمیاد و بس...
همونجا به دوست گفته بودم: اگه یه روز من یه کیک اسفنجیِ زعفرونی درست نکردم که وقتی میبریش، بریدنِ بافت اسفنجیِ پوکش خرش خرش صدا بده، اسممو عوض میکنم...
ندا کمی ساکتتر شده بود یا کمی شرمنده شاید که دیگه زیاد سر به سرِ کیک پختنِ من نمیزاشت و منم سرِ هفته گردِ کیک قبلی باز دست به کار شده بودم، تا یادم نرفته بگم که کلی وسایل از این و اون قرض گرفته بودم تا وقتی که یه کم فرصت کنم و بعضی هاشو بخرم خودم: الک و همزن دستی از داگما، کاغذ شیرینی و قالب کیک و همزن برقی هم از صاحبخونه م...
تا کیکِ روز اومدن دوست رو، خمیرش رو با همزن دستی اماده کرده بودم و اما نشده بود اونچیزی که باید میشد و برای همینم دیگه دست به دامن صاحبخونه م شده بودم برای همزن برقیش و اونم با رغبت داده بود و مقادیر معتنابهی هم کاغذ شیرینی که از ایامِ بسیار کهن!!! داشت رو در اختیارم گذاشته بود و اینبار به لطف همزن برقی، دستم از مچ قطع نشده بود بسکه لازم بود به هم بزنم و کمی تا قسمتی هم پف کرده بود تخم مرغها، اونجور که میگفتن باید بکنه...
چند درجه ای بهتر از قبل شده بود و اما هنوز یه جاهاییش تو ذوقم میزد و برشش خِرش خِرش صدا نمیداد، مثل اون صدایی که تو رویای من میومد موقع برش بافت اسفنجیِ اون کیک زعفرونی...
شاید مسخره بنظر بیاد اما صدای برشِ کیک تو رویام متفاوت بود با صدای برش این کیکی که روی میز من گذاشته شده بود و این فقط یک معنی داشت: من هنوز تا به رویام خیلی فاصله داشتم...
ندا کمرنگ و کمرنگتر شده بود، هر چند هنوزم اونجا بود و گهگاهی به یادم میوورد که من قادر به انجام درست هیچگونه کاری نیستم و اگر هم موفقیتی بوده یا هست، اتفاقیه و نباید بهش امید ببندم و ...
من اما نمیدونم عشقم زیاد بود یا که روم که دست از تلاش نمیداشتم و هنوز کیک قبلی ۲۴ ساعته نشده بود، باز من داشتم مواد مخلوط میکردم به امتحانی مجدد، اینبار اما زعفرون اضافه کردم و قطعات آناناس هم...
سعی کرده بودم همه چیز به بهترین شکل خودش انجام بگیره و حسی بهم میگفت که این بار، همون باره...همون باری که باید باشه...
شاید رو حسابِ اعتماد به همین حس هم بود که اینبار برخلاف بارهای قبل زعفرون زدم، میخواستم اگه زد و حسم درست بود و این بار، همون بار بود، کیکم حتما زعفرونی باشه...
یکی از تخم مرغها که دو زرده از آب دراومده بود، برای من شده بود نشونه ی شانس و بعد هم زدن که تخم مرغها حسابی کف کرده بودن، چنان که تا بحال نکرده بودن، شده بود مهر تایید تمام حس و حال خوبی که به من بازگشته بود
 و نهایتا:
 این همون کیکیه که صدای برشِش هم فرکانس و هم طول موج بود با صدایی که از رویای من میومد...
کیک اسفنجی زعفرونی ای که انگار فقط اومده بود تا به ندا زبون درازی کنه و بگه: دیدی که شد، دیدی که تونستم!!!
و این عکس قطعه ای از همون بهشته که نصیب و قسمت و روزیِ صاحبخونه م شده بود در عوضِ مهربونیش در قرض دادن همزن برقی و کاغذها و قالب...
خواستم بپرسم ببینم رویاهای شما هم صدا دارن یا فقط مال منن که صدا و بو و مزه و حس و رنگ و عمق و همه چی دارن و کاملا زنده و جاندارن؟
بعدتر از اون میخواستم بگم: این ماجرا باعث شد شک کنم به ندا...شک کنم به تئوریِ امتحان نکن چون شکست میخوری...شک کنم به تمام این نکنه نشه هایی که من پُرم ازشون...
یه روزی داشتم از گروهمون برای دوست میگفتم و رسیدم به اینکه: استفان همش با من مثل جوجه اردک زشت(برای درک واقعی ای داشتن از شرایط من لازمه که قبلا داستان جوجه اردک زشت رو بدونین و اینکه چجوری یکی از تخم هایی که مادر اردک روشون نشسته بود، وقتیکه شکسته شد، بجای یه بچه اردک زیبا، یه جوجه ی زشت ازش اومد بیرون که با تمام جوجه های دیگه متفاوت بود و همین تفاوتش هم باعث شد که هیشکی دوسش نداشته باشه و محکوم به تنهایی و بدرفتاری دیگران با خودش بشه و اما دیری نمی گذره که اطرافیانش با قوی سفید و زیبایی مواجه میشن که همون بچه نااردک زشت بود!!! تنها بخاطر تخمِ اشتباهی ای که اردک روش نشسته بوده)رفتار میکنه و پریسکا و مکس رو زیر پر و بال خودش میگیره و من رو انگار که دلش میخواد گربه بیاد بگیره ببره که راحت بشه از دستم... بعد هم پشت بندش اضافه کرده بودم: اما من اگه یه روز نشدم یه قوی سفید و زیبا...
همزمان با گفتنِ طنزگونه ی همین جمله هم بود که به کیک زعفرونیِ خرش خرش کننده فکر کرده بودم و شاید از دلم گذشته بود که اینا هردوشون از محالات ذهن منن...

حالا این یکی شده بود و اون یکی؟؟؟ 

یعنی یه روزی این جوجه اردکِ زشتِ استفان، قویِ چندان چشمگیری میشد؟؟؟

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 170 تاريخ : پنجشنبه 22 اسفند 1398 ساعت: 15:10