کمپوتِ شِفته!!!

ساخت وبلاگ


من چرا فکر میکردم شفته شدن از خواص خاص و منحصر به ذاتِ برنجه فقط؟ 
الان با شفته کردن کمپوت!!! دیگه میدونم که هر خوراکی و پختنی ای میتونه این پتانسل رو داشته باشه، اگه بار بزاریش و بعدم بری بگیری بخوابی!!!
داستان این سیبها اما از این قراره که داگمای نازنین، باز هم به روال سال و سالهای قبلی که میشناسمش، دعوتم میکنه به سیب چینی و منم که با سر میرم و بازم طبق معمول یادم میره سبدی، کیسه ای گونی ای!!! چیزی با خودم ببرم و گردن کج میکنم که اگه میشه یه کیسه ای چیزی بهم بدین من با اون کیسه پارسالیه باهم میشورم براتون پس میارم...
بعدم لباس رزم میپوشم و میرم تو باغ که داگما، همسرش میکاییل رو برای کمک به من میفرسته...میکاییل یه چیزی حدود دو سه برابر من قد داره ماشالا و همین که دستشو بلند میکنه میتونه، رهاوردش میشه چند تایی سیب از اون شاخه های پایین مایینی و من اما با صندلی و نردبون هم قرار نیست دستم به دامن سیبها برسه و برای همینم بی هیچ انتظاری شروع میکنم به جمع کردن سیبهایی که بتازگی از درخت افتاده ن دوی چمن باغ و ظاهرشون هنوز خوبه و خرابهارو هم البته که یه جا روی هم پشته میکنم که میکاییل بعدا ببره بندازه توی اون سطل بزرگ کمپوستی که گوشه ی باغ دارن...
خیلی زود اما قد و قامتِ بلند میکاییل هم کم میاره در مقابل سر به هواییِ شاخه های این درخت کهنسال و میره که بقول خودش ماشین رو بیاره...
حالا ماشین چیه؟ یه میله ی چوبی بلند که سرش با میخی وصل شده به یه دایره یِ آهنیِ کنگره دار  که در قسمت زیرین، ختم میشه به یه کیسه ی پارچه ای...
مکانیسم عمل هم بدین شکله که چوب رو به سمت و سوی سیبِ مورد نظر بلند میکنی، بعد اون زایده ی چوبی سیب رو گیر میدی در داخل یکی از کنگره های لبه ی آهنی ماشین و بعد با پیچش و خمش دسته ی چوبی تو دستت، سعی در جدا کردن سیب میکنی از درخت و خوب نهایتا یه کم بلدی میخواد اما
انگار میشه، یعنی میکاییل میگفت که میشه...
خلاصه که سیبهای رو زمینی که همشون طبقه بندی میشن و یا توی کیسه ی نخی ای که داگما در اختیارم گذاشته میرن یا سرازیر پشته ی سیبهای پلاسیده ی به کمپوست تیدیل شونده، میشن، نوبت میرسه به گل کردن حس کنجکاوی و ماجراجوییِ من که رو به میکاییل لب بزنم که: میشه منم با ماشین سیب بچینم؟
این حقیقتو در نظر داشته باشین که هر چقدر که پسرای آلمانیِ جوون (از نظر من البته)،دوست نداشتنی و غیرقابل تحملن(موجوداتی شبیه به مکس اکثرا)، مردای ۵۰ سال به بالاشون اما، بسیار محترم و مهربون و مبادی آداب هستن که آدم براحتی میتونه باهاشون ارتباط برقرار کنه و درخواست کمک داشته باشه حتی...و این نظر هم بر پایه و اساس شناختِ آدمهایی چون نوربرت و میکاییل و هلموت میاد که همه ۶۰ و اندی ساله ان و همگی همیشه آماده کمک کردن هستن و نگاه از بالا به پایین بهت ندارن و ...یعنی یه ۵۰، ۶۰ سالی لازمه تا مردای آلمانی بفهمن  و به این درک برسن که بقیه ی آدمای دنیا هم آدمن و تنها جرمشون متولد شدن در یه قطعه خاک دیگه ست که اونم دست خودشون نبوده اصلا و اصولا!!!
در مورد دخترهاشون البته، عکس این حقیقت صادقه و علاوه بر بسیار زیبا و جذاب بودن، غالبا مهربون و خوشرفتار هم هستن در جوونی و در مجموع بنظرم خوش بحال پسرای خارجی ای که میان آلمان!!!
اینا رو گفتم که بگم: میکاییل به غایت مهربون و خوشرفتاره و محاله ازش چیزی منطقی بخوای و اون از کمک کردن دریغ کنه و رو همین اصلم هست که
سریعا چوب رو به دست من میده و پشت بندشم شروع میکنه به توضیح مکانیسم عملش و نوع حرکات دستی که من باید داشته باشم و اینا همه همراهه با راهنمایی های تکمیلی داگما که تو پاشنه ی در وایساده و با لبخند سیرِ سیب چینی مارو دنبال میکنه...
اولین تلاشِ من منجر به چیزی نمیشه و دومیش اما به اینجا ختم میشه که اون سر دایره ای آهنیِ متصل به کیسه بکلی از دسته ی چوبی جدا میشه و تنهایی میوفته پایین در حالی که چوب هنوز تو دستای منه و البته که خدارو شکر، اون تیکه ی فلزی رو سر و کله ی هیچکدوممون پایین نمیاد...اوا چی شدِ شرمنده ی من با خنده ی میکاییل می آمیزه و اما به رسم ادب خنده شو به لبخند محدود میکنه تا بگه که هیچی، میخش در رفت!!!
من یه مقدار معذب میشم از این دست پاچلفتگی ای که در اوردم و میشینم رو چمنها به سرچ کردن اون میخِ سر بهوا که هیچ ذهنیتی از شکل و شمایل و اندازه ش هم ندارم که میکاییل با اصرار ازم میخواد نگران نباشم و این میخها چندان قیمتی ندارن و اون تنها میخِ موجود تو جعبه ی وسایل و ابزارِ اون نبوده و خودشم منو با اون چوب و اون سرِ ولو شده روی چمنها تنها میزاره تا بره برای اوردن میخی جدید...
من اما همچنان بدنبال سوزنن در انبار کاه که به سرم میزنه تا با همون چوب و سرِ جدا شده باز هم امتحان کنم و اما انگار فکر خوبی نیست چرا که اینبار اون سر فلزپارچه ای کلا گیر میکنه به شاخه و نه تنها سیبی پایین نمیاره که خودشم همونجا بالای درخت جا خوش میکنه و من میمونم و چوب لخت در دستم...
خجالتم از میکاییل اونقدری بیشتر میشه که حالا با زدن ضربات پیاپی با چوب به شاخه، سعی در پایین اوردن نه سیب، که اون سر بکنم و خدارو
شکر که بالاخره بعد از چند تقلای بیهوده، یکیشون به نتیجه منجر میشه و سر پایین میوفته...
دیگه به هیچی دست نمیزنم تا میکاییل بیاد و ماشین رو تجدید میخ کنه و بعد یه بار دیگه خودش روی یه سیب، طریقه ی صحیح گیر انداختن و پیچش و اینارو بهم نشون بده و بگه حالا بگیر خودت انجام بده...
بعد یه مقدار راه و بیراه رفتن، بالاخره ماشین رو که میارم پایین، یه سیب توی سبدش دارم و همینم لبخندو روی لبهای میکاییل میاره تا با همون بگه که: حالا برو برای خودت هر چی سیب میخوای بچین و اما اونقدری نگران حمل اون کیسه ی نسبتا سنگین تو مسیر طولانی پیاده روی ای که تا خونه باید انجام بدم، هستم که در جنگ با میل زیاده خواهیم، اونو مهار کنم و تشکر کنم و بگم ایشالا دیگه دفعه ی بعد. داگما هم با حرکت سر تصمیممو تایید میکنه با تصدیق این مساله که حملش آزارت خواهد داد و هنوز تا دو الی سه هفته ی دیگه سیب هست و میتونی بیای بکنی بازم...
اون سیبها البته یه هفته ای تو کیسه میمونن و چندتاییشونم خراب میشه تا من به آخر هفته برسم و بتونم ساعتی رو خلوت کنم برای پوست از تنشون جدا کردن و بعدم ریز ریز گردنشون و بار گذاشتنشون ولی اونقدر خسته هستم بعدش که دیگه رهاش میکنم تا به امون خدا، با شعله ی کم بپزه و
میرم تا همین یک چرتی که در کل هفته، همین یه روز فرصتش رو دارم، اونم نه هر هفته، بلکه معمولا دو هفته یه بار، بجا بیارم که انگار بیهوش میشم و ساعتی بعد با بوی سیبی که تو دماغم میپیچه، از خواب میپرم و با این فکر که چیزی سوخته، سراسیمه
میرم سراغ گاز و با این شفته کمپوتِ نازنین مواجه میشم که البته که پس از اندکی صبر تا سرد شدنش، باطن خوشمزه ش ظاهر نه چندان شیکش رو بکل کاور میکنه...
این ظرف هم سهم و نصیب صاحبخونه مه از تمام لطفی که داگما به من داره...
هلموت و اوته و خانم منشی هم بینصیب و قسمت نمیمونن و سهمی میبرن تا بخورن و بگن که طعم خیلی خوبی داره...
یکبار دیگه یاد حرف فرزانه رستمی، همون دخترِ با نمک و پرتلاش و خیلی صریحی میوفتم که تو خوابگاه دانشگاه زمان لیسانس،گرچه هم رشته ایم نبود اما همدم و همنشینم بود...
یه بار در مورد قارچ که اون زمان نسبتا تازه اونقدری تو بازار فراوون و به نسبت ارزون بود که دانشجوهایی مثل من و فرزانه هم بتونیم با پول تو جیبی اندکمون، چند ماه یه بار، یه چند گرم ازش بگیریم!!! فرمود:
این لامصب به همه چی ماهیت میده!!!
یعنی یه تخم مرغ ساده رو هم باهاش قاطی کنی، مزه ی سبزی پلو با ماهی میگیره!!!
اینو گفتم که بگم عنصرِ لامصبِ ماهیت بخشنده ی کمپوت منم زعفرون بود که طعمشو صدها فرسخ از طعمِ ساده ی کمپوت جابجا کرده بود...اینم خیلی داغ و تازه از سیلی که امروز تحت عنوانِ بارون، از آسمون سرازیر شد و همچنانکه علی و حوضش، من بودم و لباسهایی خیس و حال نیمه سرما خورده ی بعدش که باعث شد زودتر از موعد، بیفتم تو رختخواب...
حالا جدای از اینکه کارو برای من برای رسیدن به خونه سخت کرد اما از حق نگذریم، هوا رو از این رو به اون رو کرد که همین جای بسی شکر داره...

+ نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۷/۱۳ ساعت 23:12 توسط Baraneee  | 

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 132 تاريخ : سه شنبه 20 آبان 1399 ساعت: 23:26