دوستت دارمی به عوض تمام روزهای یک عمر...

ساخت وبلاگ

یاد دلمه که یه روزی، یه دوست داشتنی از همون دوست داشتنی های این روزهام، گفته بود، به شوخی البته، "کم کم کل شهر خبردار میشن به امید خدا، با این همتی که تو داری به ماه نمیکشه"... و بعد من گفته بودم بنظرت اشتباهه؟ و اون نوشته بود، دل رو و مسائلی که مربوط به اون هست رو نباید رسوا کرد...خندیده بودم و حرفی و کلامی و ..اون مکالمه پایان یافته بود و پایانش اما شده بود آغازی برای ذهن من ، بارها و بارها اون کلمه رو تو ذهنم تکرار کرده بودم و بعد به یاد آورده بودم عسل هم یکبار نمیدونم به شوخی یا شایدم جدی گفته بود "حالا دیگه رسواش نکن" و حالا این دومین بار بود ... حس میکنم وسط یه روز برفباران ، چونان که قبلا تو کودکی هامون بود و اما دیگه به یادها و خاطره ها پیوستن، گذاشته شدم میون پهنه برف بازی و پرتاب گلوله های سنگین و محکم برفی و اون کلمه شاید همون گلوله برفیه که استوار و با صلابت میاد و مستقیما میخوره تو صورتم و دماغم و بعد صدای وزوزی که تو گوشم میپیچه و بدنی که مور مور میشه و جریان سیال گرمی که آرام از بینی م به سمت لبم روان میشه و طعمی که لحظه ای بیشتر طول نمیکشه تا تو تمام دهانم بپیچه...رسوایی؟؟؟

قلممو که این روزها به شکل صفحه سیاه کیبورده رو در دست میگیرم و مینویسم:

دوست داشتن و دوست داشته شدن رسواییه؟ معنی رسوایی دقیقا چیه؟ گاهی حس میکنم فارسیم هم به اندازه فرانسه، ایتالیایی و همه و هر زبان دیگه ایم افتضاحه و برای همین نمی هراسم از اینکه واژه های فارسی رو سرچ کنم و اینکارو برای رسوایی هم میکنم ،حاصل میشه این صفحه: فضیحت و مذلت،افتضاح و بی آبرویی و بدنامی و ذلت و بی حرمتی...

اهان پس دوست داشتن این روزهای من و دوست داشته شدن این روزهای اون، تمام اون کلمات سیاهی هستن که اونجا نوشته شده و چهارستون ذهن آدم رو چونان پایه های عرش کبریایی به لرزه در میارن...چیزی تو دلم یا ذهنم یا شایدم هر دو تکون میخوره که چرا؟ چرا یه حسی که انقدر بنظر من زیبا و دوست داشتنی و لطیف و عمیق میاد باید همچین معانی ای داشته باشه و اصولا از کجا و کی ما یاد گرفتیم این اصل اساسی رو و اونوقت اهتمام تام ورزیدیم در نبودنش و قلع و قمع کردنش یا اگه نتونستیم و نشد که از ریشه درش بیاریم، سعی کردیم حداقل کتمانش کنیم، از همه و هرکسی و اگه شد حتی از خودمون...

چرا منی که اون روزها که فکر میکردم اون متاهله به خودم اجازه ندادم کوچکترین بی توجهی ای مرتکب بشم که نکنه تعهدی خدشه دار بشه این وسط، و تنها زمانی که مطمئن شدم تعهدی وجود نداره کمی سهل انگارانه تر و اونم نه زیاد و کامل، به ماجراجویی های احمقانه دوست داشتنیم ادامه دادم، باید وام دار بار معنایی کلمه ای باشم که برای تمام چیزهای غیر اخلاقی به کار میره...

و بعد به یاد آوردم زندگیهامونو، زندگی خودمو حداقل، به یاد آوردم تمام تمام روزهایی که گریه کردم ، روزهای خوابگاهی که در اتاقو بستم و هق زدم فقط و فقط به این خاطر که فکر میکردم یه موجود اضافه ام و نباید باشم... و میدونی تمامش به خاطر چی بود؟ شاید احمقانه ترین چیزی که میتونه قابل تصور باشه و اون اینکه مامانم بلد نبوده و نیست که بگه دوستت دارم، بلد نبود ببوسه، بلد نبود بگه تو مهمی، که بودنت نه لازم که ضروریه،که بودنت نه یه شاید که یه بایده از اون دست بایدها که اگه خدای نکرده خدشه دار بشه حریم قدرت و صلابتشون، هستی دچار نقص و خللی میشه جبران ناپذیر که بیا و ببین...

و منم یاد نگرفتم، چرا که آدما مخصوصا دخترها از مادرشون می آموزن...و چطور میتونستم بیاموزم چیزی رو که ندیده بودم و نشنیده بودم...فقط آموختم و از قضا خوب هم آموختم، که دختر باید سنگین باشه،دختر باید متین باشه،دختر باید آروم باشه.‌..دوست داشتنی وجود نداره اگرم باشه نباید به زبون بیاد...فقط میتونی بگی متنفرم، عصبانیم، خسته ام، سرحالم،...نهایتا خوبم و نه بیشتر... هیچوقت به همدیگه نگفتیم دوستت دارم، دوست دارم که باشی، دلم تنگ شده برات... حتی خواهر برادرا به هم نگفتیم و این شد که من خیلی چیزا رو از دست دادم و شدم یه موجود دگم و بسته که سعی کرد هیچوقت حتی خودش رو هم دوست نداشته باشه، نکنه یه وقت مجبور بشه به خودش بگه دوستت دارم...‌ فرصتها و لذتها و موقعیتهایی که میتونستن زاده بشن قد بکشن رشد کنن و به بار بشینن و اما از دست رفتن، بینهایتن، اما از اونجایی که هستی انگار همیشه یه جایی سر یه پیچی که تو نزدیکه ببری یا بریدی، یه معجزه کاشته به نیتت، درست سر بزنگاه نقطه پایان من هم دست معجزه ش رو، رو کرد ...

سالها از اون روزها گذشت و کم کم یاد گرفتم که حسهامو به زبون بیارم و یکی از سختترینهاش دوستت دارم بود که هنوزم که هنوزه برام راحت نیست و ترجیح میدم مثلا به یکی بگم چقدر خوبه که هستی، یا ممنون که هستی، یا ممنون بخاطر همه چیز ... و یا هر چیز تلاش مذبوحانه دیگه ای تا فقط نگم دوستت دارم که نکنه بد باشه، نکنه زشت باشه، نکنه ابلهانه باشه، نکنه فکری بکنه در موردم، نکنه ناراحت بشه، نکنه بعدش یه جور متفاوتی بشه، نکنه آسیب ببینم و هزار نکنه و نشایدی که شاید هیچ گاه قرار نیست اتفاق بیفتن یا اگرم بیفتن، حضورشون در مقابل مواهبی که میتونه وجود داشته باشه، خیلی کم رنگه... میدونی تمام تمام این نکنه ها پیامد همون تفکر رسوایی ن و من خسته ام از این همه رسوایی های کوچک و گاها بزرگ دوست داشتنی که تو دلم بود و نگفتم، به مامانم به خواهرم به برادرام به بابام به دوستانم و به کسانی که برام مثل هیچکس دیگه  ای نبودن و فقط یه بار قرار بود از زندگیم عبور کنن و رد پاشون اما بمونه روی شیشه دلم و من اما نتونستم حتی با یه دوستت دارم ساده و کوچک بدرقه شون کنم تا دم رفتن...

حالا این روزها،که سی و دو پاییز از اومدنم به زمین و نفس کشیدن و گاهی نکشیدنم میگذره، حالا که دوبار تصادف کردم و برای مدتی انگار یه جایی بین بودن و نبودن معلق بودم و حسش هنوز در خاطر روحمه که اون لحظات چه آروم بود هستی و همه چیز مربوط به زمین بی اهمیت مینمود و اینکه چقدر آدم آسون و سریع میره و چه شوخی بزرگیه این زندگی ...

و اینجا، ته دنیا، تو یه شهر کوچیک و بی آب و علف!!! حالا که تو یه روز عادی و یه لحظه حتی عادی تر، قهوه ای موهای یه موجود خیلی عادی، دلمو جوری لرزوند که تا پیش از اون نلرزیده بود و نمیدونم که آیا اونقدری نفس میکشم و اساسا آیا دیگه هرگز کسی پیدا میشه که توان اینکارو داشته باشه یا نه...

ترجیحم اینه که دنیارو پر کنم از این جمله سخت و ثقیل "دوستت دارم" ، به اندازه تمام لحظه ها و آدمهایی که بهشون نگفتم و حالا پشیمونم، و به اندازه تمام روزها و لحظه هایی که میان و من دیگه نیستم که بتونم، این جمله رو زمزمه کنم...

اینجوری شاید دینم رو به زمینی که به قول ایمان، پر شده از نفرت و چقدر هم لبریز و سرریز پرشده، و به خودم که سرشارم از کوتاهی ها، ادا کرده باشم و اینطوری، اینبار که چشمامو بستم به قصد باز نکردن، لبخندم وسعت و عمق بیشتری داشته باشه...

البته که بخاطر هراس و حسهای عجیبی که بهش دارم تا وقتی تو این شهر و این نزدیکی هستم دوست ندارم خودش اینو بفهمه و شاید یه روزی دیگه که یه جای خیلی دور بودم، برام اونقدرها اهمیت نداشته باشه خوندنش و دونستنش...ولی حالا و امروز، حداقل کاری که میتونم انجام بدم اینه که تمام این شهر کوچیک رو پر کنم از یه دوستت دارم بزرگ

و این

شاید

تنها گناه شیرین و فضیحت دوست داشتنی ای باشه که از دستم برمیاد به جبران این هدیه نامنتظره ای که هستی تو یه روز عادی، تو یه لحظه عادی رو دست دلم گذاشت...

به گمانم اینبار باید اسراف کنم در گفتن "دوستت دارم"، شاید بی حساب شدم با خستی به وسعت تمام طلوع و غروبهای گذشته...اگر دست صدایتان رسید، به خدا بگویید تنها این بار و همین یکبار "اسرافکاران" را دوست بدارد...

 

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 141 تاريخ : شنبه 27 شهريور 1395 ساعت: 7:21