اون هفته ی خوب...

ساخت وبلاگ


این عکسو هر بار که نگاه میکنم، اصلا جگرم حال میاد، نو به نو، بسکه اون روز و روزها خوب بودن و خوش گذشت...
هفته ی قبل که نه ولی هفته ی پیشش بود؛ استفان مرخصی بود و مکس هم...
من بودم و اوته و اون موجود نازنین: پریسکا...
اول هفته که فهمیدم اینا نیستن راستش به سرم زد که منم جیم بزنم و چند روزی رو استراحت کنم بسکه هر روز کار و درس و هزار هزار برنامه رو باید همزمان هندل کنم و این تمام انرژی نداشته مو میگیره ولی بعد نکردم اینکار رو و حالا بینهایت از خودم و اینکارو نکردنم خوشحال و سپاسگذارم چرا اون چند روز به صراحت میتونم بگم، بهترین لحظات من تو اون دپارتمان بود...
گفتیم و خندیدیم و خوردیم و ریختیم و پاشیدیم و کار کردیم و نتیجه گرفتیم و نگرفتیم و دست آخرم همه ی ریخت و پاشیدگیهامونو تمیز کردیم و ازمایشگاه رو مثل دسته ی گل تحویل مکس و استفان دادیم، وقتیکه مارو با بازگشت خودشون کلی متاثر و غمگین کردن!!!!
بهشتی اگر بود همون چند روز بود که من بی حس مرگی که هرروز بهم دست میده موقع بیدار شدن از خواب شبانه، با یاداوری اینکه باید باز چشم در چشم مکس بشم، با آرامش چشم باز میکردم، به شادی حاضر میشدم و زودتر از همیشه تو دپارتمان بودم، کارای اماده سازی میکرو اینجکشن رو انجام میدادم تا پریسکا از راه برسه و بعد باهم تا عصرگاهان اینجکت میکردیم و بعدم ناهاری و دوباره کار بود تا شب...من حول و حوش هشت از دپارتمان میرفتم و پریسکا تا ده میموند معمولا چرا که استفان براش ددلاین گذاشته بود و باید یه سری اکسپریمنت رو تموم میکرد... در تمام این مدت هم حرف میزدیم و دردل دل میکردیم و میخندیدیم و من ازش یاد میگرفتم و باز یاد میگرفتم...
همه چیز در ارامش و شادی سپری میشد و این رو در چهره ی تک تک ما سه تا میشد دید و حس کرد و اما ازش مطمئن نبودم تا وقتیکه پریسکا خودش به زبون اومد که: آخیش، نبودنشون تو این هفته باعث شد با آرامش به تمام کارایی که باید میکردم برسم...
این عکس اما مربوط میشه به یه روزی در اون وسط مسطای اون هفته ی خوب که روز قبلش تو صحبتای پریسکا متوجه شدم فردا اینجکت داره و منم که کار کنار اون حسابی به مذاقم خوش میومد گفتم پس منم فلان چیز و بهمان چیزو تزریق میکنم کنارت( کارایی که هزار سال پیش استفان گفته بود و هی هم هر هفته احوالش رو ازم پرسیده بود که انجامشون داده م یا نه) و بعدم یه عالمه مدل ارگانیسم ست اپ کردم همون عصری، اونقدری که برای هردومون کافی و وافی باشه و بعدم پیام دادم به پریسکا که من به اندازه ی تو هم ست اپ کردم و دیگه لازم نیست تو کاری انجام بدی...
فرداش صبح زود با رضایت خاطری بی سابقه و بدون بد و بیراه گفتنهای همیشگیم به دنیا و مافیها از خواب بیدار شدم و شبیه یک انسان، صبحونه خوردم و شاد و با نشاط رفتم دانشگاه و دستگاهها رو روشن کردم و نیدل های تزریق رو ساختم و لام اندازه گیری رو مهیا کردم و ژلها رو از یخچال بیرون اوردم تا هم دمای محیط بشن و ...
پریسکا که اومد شروع کردیم و یه دونه از تانکهای مدل ارگانیسمهارو گذاشت برای تخم گذاری و به دقیقه نکشیده، نت به دست بالای سرشون وایساده بود برای جمع اوری تخم ها و وقتیکه اورد اما به رسم و راهِ خوبِ پریسکا بودنش، تمام داشته ش رو نصف کرد و نصفش رو خودش برداشت برای تزریق و نصفش رو با سوال کردن از اینکه من اماده ام برای تزریق یا نه، گذاشت برای من...
دستگاه رو هم حتی ازم پرسید که با موس راحت ترم یا با پدال و گذاشت که خودم انتخاب کنم روش تزریقم رو...
برکتِ اون روزِ خوب بود یا لاین خوبی ست آپ کرده بودم رو نمیدونم ولی هر چه که بود، از زمین و آسمونِ اون روز امبریو میریخت و ما دوتا هم هی تزریق پشت تزریق، اونقدری که رسما از کت و کول افتاده بودم و شونه م حسابی درد گرفته بود و به زورِ همون درد هم بود که دیگه رضایت دادم به بلند شدن و پریسکا هم که نیم ساعتی قبلتر، کارش رو تموم کرده بود و میزش و دستگاهش رو جمع کرده بود و امبریوهاش رو توی انکوباتور گذاشته بود و وایساده بود به حرف زدن با اوته که تازه سررسیده بود توی ازمایشگاه و به روال معمول خوشحال میشد به خوش و بش با پریسکا‌...
خسته یا که سیر میشن از حرف زدن، این پریسکاست که رو به من، سوایچ میکنه به انگلیسی و اطلاع میده که میره بیرون برای یک ناهار طولانی مدت تر از معمول( بطور کاملا معمولیش، ناهارش چیزی کمی بیشتر از یکساعت طول میکشه!!!) و بعدشم خرید چند تا کتاب کودک برای لی لی ( تنها دختر خواهرش که بتازگی دو ساله شده و درست مثلِ و به اندازه ی عروسکها زیبا و خوردنیه...)
همه چیز یهو اتفاق افتاد در من، چونان که انقلابی مردمی ..
تصمیم برای همراهیش در این بعد از ظهر افتابی و مهمون کردن خودم به غذایی از جنس بیرون و نادیده گرفتن اون آدم محافظه کار و آینده نگر درونم که فریادش بلند بود به اینکه: ولی تو برای امروزت توی یخچال غذا داری و اگه بری بیرون، اون میمونه و خراب میشه و ...
پا گذاشتم روی تمام بایدها و نباید ها و تردیدها وقتیکه با هیجان از پریسکا پرسیدم: صبر میکنی منم باهات بیام؟
و کی بیاد داره که پریسکا اونقدری غیرِ نایس بوده باشه که بگه نه!!!
سوالمو که با سوال جواب میده که کارت چقدر طول میکشه؟ سعی میکنم کمتر از حد واقعی تخمین بزنم و همینه که ده دقیقه میشه جوابم در حالیکه خودم و خودش میدونیم که من حداقل چیزی حدود نیم ساعت لازم خواهم داشت تا میز تزریقمو مرتب کنم و پتری هارو مارکدار کنم و امبریوها رو بکشونم تو انکوباتورهای مناسبشون و تازه اینارو اضافه کنین به دستشویی رفتن و برداشتن کوله پشتی و ...
پریسکا اما همون آدم صبوریه که زندگی رو اونقدر سخت و جدی نگرفته و نمیگیره که به چیزی شبیه این عصبانی و یا حتی آزرده خاطر و در سطحی پایینتر، بیحوصله بشه و نیم ساعت بعد اونو کاملا اروم و به اندازه ی قبل خوش اخلاق می یابم نشسته پشت کامپیوترش و در حال سرچ اسم کتابهایی که میخواد برای لی لی بخره و به جرات میتونم بگم که بحالش هیچ تفاوتی نداره گفتن من که: ببخشید دیر شد...
کوله به پشت راهی میشیم و اون به احترامِ همپاییِ من دوچرخه شو نمیاره و به تجربه ی آفتابِ نه چندان تیز اون بعد از ظهر میشینیم در فاصله ی یک ربعیِ دانشگاه تا مرکز شهر و بعد هم دونه به دونه ی کتابفروشی های کودکان رو زیر پا بدر میکنیم به جستجوی کتابِ تابستان برای لی لی...
سری کتابهای زیبای فصول مختلف که در سایزهای بسیار متفاوتی برای کودکان نوشته و تهیه شده و حالا این خاله ی خیلی دوست داشتنی میخواد برای اون دختر خواهر بسیار عروسک، بخش تابستانشو تهیه کنه و اما چون سایز بخصوصی رو مد نظرشه، مجبور به زیر و رو کردن چندین کتابفروشی بزرگ میشه تا سرانجام بیابه اونچه که رضایت خاطرش رو فراهم میکنه...
بعد از غذای روح، نوبت به غذای جسم میرسه و این همون بخشیه که منِ شکمو رو به منتهی الیه وجد و سرور رهنمون میشه...
انتخاب رستوران رو به خودم وامیذاره پریسکا با پرسیدن اینکه: دونر بیشتر دوست داری یا غذای تایلندی؟
بعد از دونستن اینکه غذای تایلندی به هر حال، یه چیزی تو مایه های نودل ه و یا برنج با مقادیری متفاوت و متنوع از سبزیجات، حس گوشتخواریِ لجام گسیخته ی من سر برمیداره به مخالفتی ناگزیر و ناگریز و همینه که در دَم رد میکنم سبزیجات خواری رو به نفع گوشتخواره گی!!!
مغازه هاشون کنار همه و ما اما پا به درون اولی میزاریم برای سفارش دادن این یوفکا کباب که پریسکا تو گویی علم غیب داره برای دونستن نادونسته های من، برام توضیح میده که منظور از یوفکا اینه که کبابت پیچیده میشه در نون سفیدی که اون شکلیه و با دست اشاره میکنه به سفارش منتظر مشتری ای که روی پیشخوانه و در عین حال که جواب سوال منو میده که پس فرقش با بعدیش چیه، سفارش یه یوفکا فلافل میده برای خودش با تمام مخلفات و ادویه های ممکن و محتمل...
نوبت به من میرسه و دلم غنج میره از تجسم همون اولین گزینه ی نوشته شده در منو غذاها که چسبیده به دیوارِ مغازه: دونر کبابی که در قالب یوفکا خواهد بود...
سوالات متعدد در خصوص ادویه ها و سبزیجاتی که به درون نون پیچیده و تابیده شده ی من خواهند خزید رو پریسکا با حوصله برام از ژرمن به انگلیسی برمیگردونه و سرانجام موجود خوشمزه ای ای که تو عکس میبینین، جلوی من گذاشته میشه به همراه دستمالی و از اون قابل توجه تر، قبضی که عدد ۵ و نیم رو نشون میده...
وقتی میگم من بیشتر عمرم رو در خواب بسر میبرم، دقیقا به همینجای قضیه برمیگرده که در طول اون حداقل یکساعتی که میدونم که قراره بیرون غذا بخورم و اینکار احتمالا!!! به پول نقد نیاز خواهد داشت، به ذهنم هم خطور نکرده بود که لااقل یه چک بکنم کیف پولمو که پول نقدی توش یافت میشه یا نه که خوب میشناسم خودم رو و بیماری ناشناخته مو که پول نقد تو کیفم نمیمونه و ترجیحم به شونه خالی کردن از زیر بار حملِ
هر گونه نقدینه گی ایه...باز اما از رو نمیرم و میگم میشه با کارت بپردازم؟ و جوابی که بوی دردسر میاد ازش...درمانده گیم رو که میبینه، پیشنهاد پرداختش رو میده پریسکا و با شرم میپذیرم که چاره ی دیگه رفتن و پیدا کردن نزدیکترین شعبه ی اشپارکاسه ست و گرفتن یه مقدار پول نقد و اما این گزینه برای منِ خسته ای که تو اون لحظه بسان اختاپوس تمام رشته های امید و احساسش پیچیده به دور اون ساندویچ گرم و بنظر خوشمزه، کمی دور از انصافه و همینم
میشه که وامیدم به پیشنهاد مهربانانه ی پریسکا با گفتنِ: مرسی، در اولین فرصت بهت پس میدم حتما...
ساندویچ در اختیارمون قرار میگیره و به سمت و سوی میزها که میریم، پریسکا یه میز رو به آفتاب رو انتخاب میکنه و من اما از میز کناری ظرف چیلیِ قرمز رو که چشمگیر کرده م از بدو ورودمون، با خودم میکشونم میارم نکنه یادشون رفته باشه در حد سوختن تمام امعاء و احشاء توش فلفل بریزن...
و به هر گازِ اون بهشتِ پیچیده در نونی که تو دستامه، یه سرقاشق فلفل میپاشم روی باقیمانده ش و پریسکا که با بهتی آشکار نگاه میکنه این حرکتم رو، لب میزنه به اینکه: تو باید غذاهای سوورا (دختر هندی دپارتمان که معروفه به میزان تندی غذاهاش!!) رو بخوری!!!
با ولعی سیری ناپذیر میخوریم هر دومون و به جرات میتونم بگم طعم خوب اون ساندویچِ خوب در کنارِ یه دوست خوب، در یک روز خوب، برای همیشه میمونه یه جایی در عمیق ترین گوشه ی دنج حافظه ی خسته ی من...
حافظه ی خسته از خاطراتِ بدِ من...
تموم که میشه، با زل زدن به جای خالیش، کمی دیگه ادامه میدیم به حرف زدن تا دل بکنیم و دوباره راهی دانشگاه بشیم و البته که پریسکا سرراه میره برای خریدن بستنی و با قیفی حاوی یک کوگِل(یا همون اسکوپ) از بستنی لیمونعناع برمیگرده و بعد از رسیدن به دپارتمان، تا سالهای سال همچنان داره اونو لیس میزنه و لذت میبره...
پولشم همون روز داده م، خیالتون راحت... در واقع اینجوری اتفاق می افته که یهو بیاد میارم که در یکی از جیبهای کیفم همواره پولی هست برای روزهای مبادایی چونان اون روز و با خوشحالی که بسراغش میرم دقیقا به همون میزانیه که این روزِ مبادا رو از سرم بگذرونه و منو شرمنده پریسکا نکنه...

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 164 تاريخ : سه شنبه 16 مهر 1398 ساعت: 19:30