پِلِی موبیل...

ساخت وبلاگ


احتمالا این مجموعه ی خیلی بی نظم نیتز مبرم داشته باشه به معرفی که هر چقدرم که باهوش باشین، بازم نخواهین دریافت ارتباطی بین یک کاپ بزرگ و کلکسیونی از خودکارهایی رنگارنگ و این زمین سبز پت و پهنی که بیشترین فضای عکس رو متصرف شده و از همه اما نامتصورتر، ماشین عروس با عروس و دامادی که به جبرِ تور سرِ عروس مجبور به زل زدن به همدیگه شده ن...
کلِ این تصویر یه گوشه ی کوچولو از میز کامپیوتر (و البته میزی برای خیلی کارهای ویگه ی من!!!) ه...
از راست به چپ اگه بخوام معرفی کنم: اولی گوشه ای از دفترِ یادداشتهای پریسکاست که میزش درست بغل دست و چسبیده به میزِ من قرار داره...
این موجودِ بسیار دوست داشتنی و کمی هم شلخته، عادت داره به پهن کردن همه چی و جمع نکردنش و برای همینم گوشه ای از محدوده ی من همواره میزبان دفتر کتابها و برگه های پخش و پلای این همسایه ی نازنین ه که البته و صد البته که به دیده منت که من هر موقع به فضای بیشتری نیاز داشته باشم، برگه هاش رو روی هم میچینم و کناری میزارم تا سر فرصت به بررسی و بازدیدشون بگذرونه و این در مقابل هزار و یک کمکِ حیاتی ای که اون به ازای هرروز و همه روز به من میکنه کاملا بی قابله...
همون دست راست رو اگه که بگیرین و برین به سمت شما، به باکسی مقوایی میرسین که اونم گوشه ای از خودش رو به عکس رسونده و اون اما حاوی توت فرنگی هایی بایو بوده که پریسکا خریده و خورده بجای صبحونه ش!!! و البته که به من هم تعارف کرده و به مکسِ گشنه گِدا هم همینطور!!! یعنی اینطوریه که یه روزایی که پریسکا مجبور شده قبل از ساعت ده!!! بیاد دانشگاه، یا قبل اومدن یا بعد اومدن و انجام دادن اون کاری یا جلسه ای که بخاطرش مجبور شده زود بیاد، میره برای خودش یه باکس مقوایی توت فرنگی بایو از همین دور و ور میگیره و میاره میزاره روی میز کامپیوترش و بعد تعارف کردن به من و مکس، شروع میکنه دونه دونه خوردنشون در همون حال که داره رو پروژه ش کار میکنه و البته که احتمالا اگه دقت کرده باشین، شستنی هن در کار نیست و صد البته تر که اینجا میوه ها و سبزیجات و حتی سیب زمینی پیازها و ...چنان تمیزن و همه چیز هم که غالبا در قالب بسته بندی ارایه میشه و از نظر آلمانی ها و حتی از نظر غیر آلمانی هایی که کمی تمِ تنبلی دارن مثل من،
خوردن مستقیمشون از بسته بندی تهیه شده از مغازه، کاملا اکیه...
از همون کنار باکس مقوایی اگه همون حاشیه رو بگیریم و بریم به کاپِ چایی من میرسیم!!! یه چیزی تو سایزهای گالن تقریبا که راحت دو سه تا محتویات لیوانی معمولی رو در خودش جا میده و به این ترتیب خوردن یکدونه ازش در هرروز، من و خیالِ من رو از بابت دهیدراته شدن بدنم نجات بخشه...
و صد البته که منظورم از چایی نه چای سیاه که دمنوش های مختلفه ایه که تو مغازه های رنگارنگ اینجا یافت میشن و من اما از میون اون همه طعم مختلف که حتی طعمِ کوخن(کیک) رو هم شامل میشه، از همه بیشتر سازگارم با طعم ملایم و آشنایِ سیب تُرکی و دیگه مدتهاست که از صرافت امتحان طعم هایی ترکیبی چون انجیر و هلو، نعناع و پشن فروت!!! یا هرگونه دمنوش تک طعمی و یا ترکیبی که از هر گونه بری ای(انواع مختلف توتها شامل بلوبری، استرابری، راسبری، بغوم بری یا حتی کِرَن بری)
تشکیل شده باشه، افتادم...
بعد از اون کاپ که تازه مال خودمم نیست و به یکی از تکنسین های گروه پروفسور فوگل تعلق داره!!! زیر موسیِ طرح فرش من قرار داره و حسابی هم نظرهارو بخودش جلب کرده و میکنه و سوالات مختلفی تابحال در موردش مطرح شده...
تصویر حتی نیمی از "یولیا" رو هم به نمایش گذاشته و یولیا اما اسم خانم روباهِ چشم قرمزیه که محبوبترین عروسک من بعد از ببعی ه(قبلا یکبار بهش پرداخته م و مفصل معرفی کرده م ببعی رو)...
این عروسک رو از آفنبرگ آورده م و از همون لحظه ی دیدنش هم حسابی جای خودش رو تو دلم باز کرد بطوریکه شد ملکه ی میزِ همواره شلوغ من تو آفیس و نشست کنار دست مانیتور کامپیوترم و با اون چشمای شفاف کمی عجیب ولی همچنان پرشکوهش، به من خیره شد...اسمش رو هم دزیره براش گذاشت، یعنی من به پریسکا و دزیره و کنستانتین و حتی هلموتِ مهربون ( و البته که نه مکس!!!) گفته بودم اسم آلمانی دخترونه پیشنهاد بدن، یه چیزی که هم مجلل باشه و هم زیبا و از همه اصلی تر، بر دلِ من نشین باشه که خوب طبیعتا اون موجودی که بعدها "یولیا" صداش میکنیم، به نوعی فرزندخوانده ی من محسوب میشد و میدونین و میدونم که یکی از اولین ترین وظایف والدینی، انتخابِ اسمی مناسبه و از اون مهمتر هم البته که تربیتِ صحیحه تا خدای ناکرده اون بچه به حیوونِ بیشعوری مثل مکس منجر نشه!!! و برای همینم هست که من یولیا رو نشوندم لب مرزِ میز پریسکا بلکه همنشینی با این نمونه ی عینی از تربیتی درست، یولیا رو نامتاثر رها نکنه...
بعد از چشمای یولیا، بیشترین رنگ و روح میزم از خودکارهای رنگی ایه که در دو سه سری تهیه کرده م و بیشترین کاربردشون هم نوشتن کلمات آلمانیه وقتیکه جدید باشن و نیاز به نوشته شدن داشته باشن برای اطمینان از یادگیری...
و البته که اسممو نوشتم و پیچیدم به دورِ خودکارها بسکه آدمها به وقتِ نیاز دُم هر خودکاری که دَم دستشون باشه رو میگیرن و با خودشون میبرن اینور اونور، بی خیالِ برگردوندنشون...
ولی اصلا منظور و مرادِ عکس هیچکدومِ از این مقوله ها نبود و کلِ این داستان از برای همون ماشین عروسی که اون وسط جاخوش کرده و اون داماد و عروسی که به حکمِ زورِ تاج سرش مجبور شده چنان خیره به دامادش بمونه و اون وسعتِ سبزی که کنارشونه با چندتا درخت و کیکی در میانه و ...
همه ی اینا بخشی هستن از پِلِی موبیلی که هدیه ی پریسکا بود و خواهرش و دوستانِ مشترکشون برای عروسی یکی دیگه از دوستانشون...
البته به اضافه ی پولی که قرار بود چسب بشه به زیر میزی که پلی موبیل روش قرار میگیره...
پلی موبیل اما کلا در قالب جعبه ای اومد به دپارتمان، اونم در یک بعد از ظهر کاری که پریسکا کمی!!! جیم زده بود و رفته بود مرکز شهر و خریده بودش و اورده بودش و منِ کنجکاو به همه چیزِ پریسکا، کلی سوال پیچش کرده بودم که این چیه و چیکارش میکنن و اون دوست داشتنی هم به رسمِ همواره ش صبورانه یکی یکی جواب داده بود سوالات رو و دست آخرم چاره ی ناچار رو در باز کردن بسته بندی دیده بود و وقتی با شرم دم زده بودم که نمیخواد حالا بازش کنی، از روی جعبه نگاه میکنم، جواب داده بود: قراره بازش کنم به هر حال و اسمبلش کنم، پیش از عروسی...
بعد هم هردومون سختکوشانه مشغول شده بودیم به اسمبل کردن قطعاتی که همه جدا بودن از همدیگه...
یعنی مثلا ماشین فقط تنه ی اصلیش بود و سپر و چرخها و تایرها و شیشه ی جلوش و اون ریسمان متصل شونده به صندوق عقبش و البته که داماد و عروسش همگی جدا جدا بودن و همه رو خودمون سر هم کردیم و دست اخر اما پریسکا که شوق و ذوق منو دید برای اسمبل کردن این مجموعه، به نفع من کنار رفت تا من به اندازه ی کافی داشته باشم برای لذت بردن و رفت سراغ نتایج کانفوکالش و من سرسختانه و مجدانه همت گماردم به تکمیلِ خوشبختی این زوج و اما گهگاهی گیر میکردم و اونموقع بود که پریسکا میومد به فریادم میرسید با توصیه ای یا پیشنهادی یا نقشه ای کاغذی که از
یه جای کشف نشده ای از جعبه درمیوورد مثل تمامِ کمکهای همیشگی دیگه ش که من میمونم از کجا میاره دقیقا جواب مناسبی برای هر سوالی رو...
نوبت که به عروس خانم که میرسه باز اما از اون بن بستهاست که به پریسکا ختم میشه تا حواسش رو از میون انبوهِ عکسهای کانفوکالش بکشم بیرون و بگم: ببخشید اما تور سرش مانع از جا شدنش تو ماشین میشه و در واقع عرض ماشین برای سر عروس و تورش همزمان کافی نیست، چیکارش کنم؟ و اون با همون لبخند ملایمی که معمولا گوشه لبش جا خوش کرده،
و با لحنی طنز که مشخصه ی بارزشه، چاره رو در خیره شدنش به دامادش میدونه و خوب همین کارو میکنیم!!!
کار سر هم کردنِ اجزای مختلفه ی عروسی کمی بیشتر از انتظارم طول میکشه که یهو دست از کار میکشم و درحالیکه انگشتم به سمت و سوی مجموعه ی پت و پهن ساخته شده ست، رو به پریسکا میپرسم: اینارو کجا بزارم، من باید برم به امبریوهام سر بزنم...
جوابِ خودم همه چیزو جمع میکنمش، خیالمو راحت میکنه که از بازی کردن دست میکشم و دوباره به درس و مشقم برمیگردم...
یه جور که نه، هزار جور لذت بخش و دلنشینه این توامان با درس و کار زندگی کردنِ پریسکا؛ یعنی همزمان که درسش رو خوب میخونه و کارشو خوب انجام میده و خوب کمک میکنه و خوب شوخی میکنه و خوب میخوره و خوب مینوشه و خوب بستنی ش یادش نمیره(چه تابستون و چه زمستون) و خوب با خانواده ش در ارتباطه و خوب بازی میکنه و خوب میره استخر برای ریلکس کردن و ...
آدم خوب بودن، رفتارِ همواره شه و این بشدت، حتی اینجا هم نادره...
اگه زندگی دیگه ای در کار باشه و منم زیر بار برم که باز دچارِ این سفر بشم، حتما دلم خواهد خواست که پریسکا باشم، حالا با یه درجه حساسیت بیشتر به مرتب بودن، شاید...

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 191 تاريخ : سه شنبه 16 مهر 1398 ساعت: 19:30