دوستت دارمی از نوع آیناز و دیگر هیچ...(1)

ساخت وبلاگ

میخواستم ادامه داستان موقهوه ای را بنویسم امشب و اما اتفاقی می افته از اون دست اتفاقات این روزها که شبیه همه چیز هستند بجز اتفاق، اتفاقاتی که ماهیتشون جوریه که من دوست دارم اونها رو معجزه صدا کنم...

میون کلاسهای متعدد و شاگردان رنگارنگ با سنین مختلفی که داشتم، عروسک کوچولویی بود بنام آیناز... آیناز با برادرش میومد و حدود 7 سال داشت...جلسه اول کلاسمون همه چیز خوب پیش رفت و حس خوبی بینمون وجود داشت ولی از جلسه دوم تازه ماجرای آیناز شروع شد...

جلسه دوم انگار اون میزان خجالت و کم روییش که قبلا باعث میشد، بشینه رو صندلیش و گوش بده، ریخته شده بود و تمام مدت تو کلاس در حال رقصیدن و آواز خوندن و از سر کلاس رفتن به ته کلاس بود...یه پیرهن عروسکی قشنگ پوشیده بود و با اون دامن توری چین چینی سفید کوتاهش، حتی برای دقیقه ای، صندلی رو تجربه نمیکرد...چند باری با لحنی کاملا دوستانه و لبی پرخنده بهش تذکر دادم و ازش خواستم که زمان درس دادن و پرسیدن رو باید بشینه و اونوقت در تایم استراحتی که میدم، میتونه به فعالیتهای بازیگوشانه ش بپردازه ولی گوشش بدهکار نبود و حتی ذره ای تغییر در روندش ایجاد نشد...چند دفعه بعدی طبعا با جدیت بیشتر و حذف هر گونه خنده یا لبخندی بیان شدن و نهایتا وقتی اونها هم راه به مقصد و مقصود نبردن، ناگزیر به استفاده از گزینه متعاقب بعدی که بیان به شیوه کاملا جدی و خشک بود، شدم...

در مجموع بچه هارو دوست دارم و اصلا برام راحت و یا خوشایند نیست که بخوام به این طریق روحیه ظریف و لطیفشونو در هم بشکنم اما گاهی بعضی چیزها به خواست آدم پیش نمیرن و تو ناگزیری به انجام ناخواسته ت...هر بار که بهش تذکری خشک میدادم، برای تنها کسری از ثانیه شاید توی خودش فرو میرفت و خنده از روی لباش و برق از چشمانش جمع میشد ولی دوباره، به ثانیه نکشیده بود که انگار ذهنش کلا از همه چی و از لحظه قبل پاک میشد و رو از نو و روزی از نو... همه دردم این نبود که نمینشست و خودش گوش نمیداد و طبعا چیزی هم یاد نمیگرفت، نه، که اگه این بود فقط، با خودم حساب میکردم که خوب، نهایتا حتی یه کلمه هم یاد نمیگیره و نمیتونه بره سطح بالاتر، اما معضل اصلی این بود که آیناز شده بود مخل آسایش و سکوت کلاس و سر تمام صندلی ها میرفت و تمام بچه ها رو هم به هم میریخت و یا به بازی وا میداشتشون و یا صدای اعتراضشونو به اون همه نویز تو کلاس بلند میکرد و این دیگه قابل تحمل نمینمود که مدرس، یکی از اولین و اصلی ترین وظایفش تامین سکوت و آرامش کلاسه و اگه نتونه این مهم رو به انجام برسونه، نه تقریبا، که تحقیقا و قطعا اون کلاس و اون ترم محکوم به شکسته...

خلاصه که از تمام نیروم استفاده کرده بودم تا بدون خون و خونریزی!!! آیناز رو بشونم سر جاش و محیط امنی برای سایرین ایجاد کنم و هر چه بیشتر کوشیده بودم کمتر موفق شده بودم و این باعث شده بود در دل ازش خشمگین بشم و ذاتا هم که بچه هایی که مودب مرتب میشینن و هیاهو ندارن رو ترجیح میدم و حس خوبم فقط معمولا نسبت به اونها بوجود میاد بنابراین، با این تفاسیر میشه حدس زد که حس مثبتم نسبت به آیناز به منفی گراییده بود و دیگه هم نمیتونستم تغییر محسوسی توش ایجاد کنم، حتی اگر میخواستمم نمیشد انگاری...

به هر صورت و با هر جون کندنی بود اون جلسه به پایان رسیده بود و بچه ها آماده رفتن شده بودن که دیده بودم آیناز اومده جلو میز وایساده و زل زده با اون چشمان براقش به من و لب واکرده که:

تیچر میشه یه چیزی بگم؟ 

با همون کدورت و دلزدگی نهفته ی نو ظهوری که هنوز تو دلم نسبت بهش داشتم، حتی نگاهشم نکرده بودم و در همون حال که داشتم وسایلمو جمع میکردم گفته بودم بگو...و صدایی اومده بود که: 

من تورو خیلی دوست دارم...

خشک شده بودم تو جام و اینبار نگاهش کرده بودم و فکر که کرده بودم اشتباه شنیدم، پرسیده بودم چی گفتی؟ 

نگاه در نگاه اون یه جفت چشم شفاف که انگار یه آسمون ستاره نقره ای چشمک زن رو تو خودشون قایم کرده بودن، دوباره عین همون جمله رو شنیده بودم ... و مطمئن شده بودم که اون خشم و دوست نداشتنی که انگار من به اون عروسک پرهیاهو منتقل کردم، تمامش اما تبدیل شده به دوست داشتن تو دلش و سر خورده روی زبونش...

همونجور مبهوت نگاهش کرده بودم تا خداحافظی کرده بود و رفته بود و اما من در اندیشه که چرا باید بیاد، اونجا وایسه و لب باز کنه به دوست داشتنی اینچنین ساده و بی ریا، اونم دقیقا همون وقتی که من قبلش لباس رزم پوشیدم در مقابلش...

اون لحظه ذهنم از تقابلی که توی کلاس با آیناز داشتم اونقدری خسته شده که فکر کردن به اینکه در مقابل این فرشته کوچولویی که میونه خوبی با صندلی و آروم و قرار نداره، چیکار باید بکنم و چه رفتاری باید در پیش بگیرم، رو موکول میکنم به زمانی در آینده، شاید فردا و یا فرداها...

..........

با خودم اما می اندیشم، میشه رفت به موقهوه ای گفت: ببخشید آقا میتونم یه چیزی بگم؟ و در جواب بفرمایید احتمالی اون گفت: آرزو اگر کنمت، برآورده شدن بلدی؟

از فکرش، همزمان لبخندی و زهرخندی بر لبانم مینشینند، یکی عبور می کند و میرود که گذراست و آن یکی اما میماند که خاصیتش چنین است، پادزهر میطلبد برای رفتن...چه دیوانه خانه ای شده دل باران که زهر و پادزهر یکی شده اند اینبار...

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 151 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 13:42