سفیدهای عبور کننده (1)

ساخت وبلاگ

 

امشب باز از آن سفیدها دیدم که شبیه همانها بود که قبلترها میدیدم، خیلی شبیه، با همان چشمهای کشیده بسان ژاپنی ها و همان شیشه های دودی که آدم نمیتواند از پشتشان ببیند و تشخیص هم بدهد که آیا آنکه پشت فرمان نشسته، آنست که توان لرزاندن چهار ستون دلی را دارد یا، نه، یک آدم کاملا عادی و بی رنگ نشسته آن پشت و دارد جولان میدهد در خیابان ها... ناخواداگاه ایستادم تا بگذرد و اسمش را از پشتش بخوانم، همان بود...مزدا تری سفید...ناخواداگاه میخ شدم به اسمش، به آن حروف انگلیسی که حالا مدتها بود از حفظ بودم و به محض دیدن، دیگر شاید حتی نمیخواندم و تنها حسشان می کردم...حسی که آمیخته بود با کلی چیزهای دیگر، چیزهایی از جنس او...

انگار همین دیروز یا نهایتا پریروز بود که با بچه های کلاس، همان کلاس کذایی که باعث و بانی تمام دلتنگی ها و دلگیری های دوست داشتنی این روزهامه، اومدیم تو حیاط...کلاس تموم شده بود و شب شده بود و ما تو حیاط بودیم. عسل طبق معمول زودتر و به محض تعطیل شدن رفته بود و من با بچه های دیگه به سمت ماشین قرمز رنگ فریماه میرفتیم و اون کماکان زحمت رسوندن منو میکشید...میدونستم اون روز جلسه روساست اونجا و بازم میدونم که جلسه امروز میزبان "الهه رنگ ها و نغمه هاست"، از عصر که رفته بودم، تغییرات فضا نشان از حضوری میداد...یادمه از کنار حوض آبی و پر از گل های شمعدانی وسط مرکز که رد شده بودم، اون سه تا ماهی قرمز کوچولو، همونا که همیشه آروم یه گوشه ای وایساده بودن و تکون نمیخوردن، به گونه ای که اگه برای اولین بار بود که میدیدیشون، تصور میکردی مجسمه یادبود ماهی هستند و نه خود ماهی، اون روز اما با چه ذوق بازیگوشانه ای از سر و کول هم بالا میرفتن و آب رو مواج میکردن...یا اون درختان گارزنگی با میوه های سبز خامشون... چرا یه جور دیگه شده بودن، یه رنگ دیگه، شاید کمی سبزتر یا کمی پرمیوه تر، نمیدونم، فقط حس میکردم جادویی در کاره و همه چیز انگاری که با نخی نامرئی به دل باران وصل بوده که اینچنین تمام هستی مرتعش شده...

ساناز کنارم قدم میزد و من داشتم بال بال میزدم که سوالی که مدتها بود مثل یه ویروس مسری به تمام سلولهای ذهنم رسوخ کرده بود و همونجا هم رسوب کرده بود رو ازش بپرسم و اما نمیدونستم چطور میتونم اونو با بهانه ای مناسب و یا حداقل قابل قبول بیارایم که شکی زاده نشه این وسط تو ذهن ساناز و بقیه...پس در حالیکه توی دلم انگاری رختشورخانه ای به وسعت یک شهر تاسیس شده بود، ماسک بی خیالی میزنم به چهره و با لبخندی ابلهانه، به ساناز میگم، رئیستون هم که اومده، آره؟ و اون با همون خنده همیشگیش میگه آره، همینجاست و به یه سمتی اشاره میکنه و من به خودم بیشتر میلرزم...ولی به خودم مسلط میشم خیلی زود، چون باید ادامه بدم و بازم با همون حالت بی قیدی میگم مطمئنی؟ ماشینش هست؟ شاید نیومده باشه... و تو دلم خدا خدا میکنم که ساناز مقاومت نکنه و سر بسپره به خواسته دلم که اگه سر برتابه و رهرو مسیری جز همون راهی بشه که مقصد و مقصود منه، در حال حاضر، گزینه دیگه ای تو دستم نیست که هم امن باشه و هم منو به هدفم برسونه...بازم انگاری مرغ آمین، همون لحظه، همونجا روی شونه های من نشسته بود که همزمان با خروج آخرین کلمه از ذهنم، ساناز لحنشو تغییر میده و با آهنگ و خنده جدیدی که برام خیلی غریب و بیگانه میاد و بوی تفاخر میده، میگه بلههههه، ماشینشم اوناهاش، اون مزدا تری سفیده با شیشه های دودی که اونجاست و با دستش به سمتی اشاره میکنه و من اما چیزی نمیبینم جز یه ماشین سفید و یه اسم که حک میشه بر خاکستری ترین سلول ذهنم و چه سری هست که حکاک هستی، هر چیز و همه چیزی که مربوط به موقهوه ایه رو آنچنان زوال ناپذیر نقش میزنه بر دل و ذهن باران که حتی حالا با گذشت روزها و ماهها از رد شدن اون پدیده از حوالی زندگی باران، پاک نشده و نمیشه...با خودم اما تصور میکنم اونو در ماشینی سفید و میبینم که چقدر بهش میاد اون رنگ، چقدر میاد به رنگ موهاش و به رنگ چشمهاش و به رنگ همون کت و شلواری که میپوشید، اصلا تقصیر همین قهوه ایه که انقدر افریده شده برای اومدن و نه رفتن، درست عکس خودش که مخلوق رفتن بود و نه اومدن...حالا چرا تا بدین حد ادمهای دیگه، منظورم هر کسی غیر از موقهوه ایه، فکر میکردن که سفید بهشون میاد؟ چرا آدمهایی به اون بی رنگی یا بعضا بد رنگی، اصرار داشتن که ماشینهایی سفید سوار بشن؟ چرا حواسش نیست هیچ کس که هر رنگی به هر کسی نمیاد؟؟؟

اون روز میگذره و اما این اسم و اون رنگ نمیگذره و من آلرژی میگیرم به هر ماشین سفیدی با شیشه های دودی...هرجا میرم و به هر سمتی رو میگردونم، همه جا پره از این دست سفیدهای عبور کننده...چرا از میون اون همه برند و کارخونه ماشین سازی، فقط مزداهاش وارد این شهر میشن؟ انگار که دروازه های این شهر رو بستن به روی هر چه غیر مزداست و اونم نه وان و نه تو و نه حتی فور که فقط تریش و حالا اینا به کنار، چرا از میون این همه رنگ و طیف رنگی که تو دنیای خدا هست، فقط سفیدش نصیب و قسمت این شهر کوچیکه... و شیشه ها، چرا ناف شیشه های عبورکننده های این شهر رو به با چاقوی دودی بریدن انگاری؟ چرا نیندیشیدن که شاید یکی فنجون دلش اونقدر خالی از قهوه است که نیاز داره تا تمام سفیدهای گذرنده رو با دقتی وسواس گونه برانداز کنه تا بلکه یه جایی، یه روزی، یه زمانی، برای لختی و لحظه ای، رگبار دیوانه ای آسمون ذهنشو در هم نورده و فنجون دلشو پر پر کنه اونقدری که لبریز و سرریز بشه... 

و این چشمان باران بود که از اون لحظه و اون شب به بعد، تمام خیابانهای شهر رو در جستجوی ملکه سفیدپوشی دو دو میزد و با دیدن هر مشابهی، می لرزید و گل شوقی در درلش می رویید... ولی اونقدر جعبه های متحرک مشابهی بودن تو خیابونا که  طی یک پروسه بسیار نفس گیر!!! مجبور بودم تشخیص بدم بین انواع سفیدها که مثلا این یکی مزداست یا اون یکی تویوتا یا اون دیگری، اسمی دیگه...و چی میتونه از این دشوار تر باشه برای بارانی که تا بحال از تکنولوژی به دور بوده، از هر چی ماشینه و موبایل و کامپیوتره ... بارانی که ته ته شناختش از این تکنولوژیها، این بود که وقتی به سعید می گفت: یه ماشین یا موبایل دیدم خیلی قشنگ بود و سعید می پرسید چه ماشین یا موبایلی بود؟ باران جواب میداد: نمیدونم، صورتی بود!!! 

و حالا بارانی با این سطح اطلاعات و علاقه از و به تکنولوژی، باید با دیدن چراغهای جلوی ماشینی سفید تشخیص میداد که احتمال داره یا نه که پشت اون شیشه های دودی، مردی نشسته باشه که دیدن هیئتش که نه، دیدن سایه و یا هاله ای ازش، حتی از دور، بتونه نفس باران رو به شماره بندازه ...پس شروع میکنم برای خودم نشونه گذاشتن و چه طاقت فرساست زبان نشانه ها که مثلا اگر چراغ جلوش این میزان کشیدگی رو داشت و بسان چشم ژاپنی ها بود، این مدل ماشینه و اما اگر کشیدگیش کمتر بود و شبیه چشم مغول ها ، مثلا اون مدلیه...یا درهای این یکی، زوارشون اینجوریه، اونای دیگه آن جورهای دیگه...خلاصه که بی انصاف ها انگار که هیچ تفاوت خاصی با هم نداشته باشن و همه مخلوق یه کارخونه واحد باشن، انقدر که فقط  تفاوتهای میلیمتری رو اونم با ذره بین میتونستی قائل بشی براشون!!!...

عبور میکردن و باران مبهوت هر کدوم و همه شون میشد و گاها پیش میومد که عبورکننده با تصور اینکه باران قصد سوار شدن، حالا با هر نیتی...، داره، می ایستاد و لبخندی و یا چشمکی یا بفرماییدی خندان و ... و اونوقت باران تجزیه میشد تا اخمی عمیق به چهره بیاره و راهشو یا کج کنه یا پا تند کنه به رفتن...

و اون نبود، انگار که همراه آخرین برف سالهای پربرکت گذشته، آب شده بود و به زمین فرورفته بود که اینچنین نبود وگرنه مگر میشد که آدمی باشه و اینقدر اما بودنش آلوده به نبودن باشه...

از یه جایی، یه آرزوی کوچک و ابلهانه در ذهن باران اون روزها متولد شده بود و به خیل لشکر آرزوهاش پیوسته بود...باران دلش خواسته بود و آرزو کرده بود کاش یک بار و تنها یک بار سوار ماشینی دقیقا از همون دست که ماشین موقهوه ای بود بشه تا حسی مشابه رو تجربه کنه، دقیقا همون ماشین و همون رنگ و شیشه هایی از همون دست ... همه چیز باید عینا درست میبود تا حسی مشابه به وجود بیاد...و حالا نمیدونستم این آرزو رو کدوم گوشه دلم تو گهواره بزارم و بخوابونمش تا هر دم سر بر نداره و حضورشو به فریاد اعلام نکنه...

و چه شیرین بود که انگاری خداوند، نوشته بود و امضا هم کرده بود پاشو، با قلم نور شاید، که هر آرزوی کوچکی که باران در مورد موقهوه ای داشت، ناگفته مستجابه...البته فقط آرزوهای کوچک و نه آرزوهای بزرگی همچون دیدنش... انگاری دیدنش، حتی از دور، خیلی بزرگ بود که اینچنین سرسختانه تحریم کرده بودن باران رو...

.............. 

جایی میخونم که :

 چشم هایش قهوه ای بود و به حق فهمیده ام...

"قهوه" از سیگار و قلیان اعتیادآور است

و چقدر بر دلم مینشیند بی محابا، این نوشته...آری قهوه ای بود، تمام دنیای این روزها و آن روزهای من، هم رنگ موهای اویی که دیده بودمش...هم رنگ چشمهایش و هم رنگ همان کت و شلوار خوش دوختش...و چه بی انصافانه و بی رحمانه نمیدانستم و هیچ کس هم نگفته بود که قهوه هم جزء مخدرها و دخانیات است، اصلا جزء چرا، خود خودشان است، دخانیات است: سرکوبگرتر، ارامش بخش تر و محرک تر از توتون و سیگار...مخدر است: توهم زا تر از شیشه و اعتیاد آورتر از هرویین...مشروب است، سکرآورترینشان...آری کسی نگفته بود و من نمیدانستم، کاش کسی گفته بود و هشدار داده بود که از مقابل قهوه فروشی ها چنان بگذرید که تو گویی از در میخانه میگذرید، اصلا اگر جایی قهوه ای بود، راهتان را کج کنید و از چندین خیابان آنطرف تر گذر کنید یا نه اصلا، آن روز را بمانید در خانه و پایتان را بیرون نگذارید تا نکند عطرش و یا رنگش بر عمیق جانتان نشیند که اگر چنین شد، چنان معتادش میشوید که دیگر با بستن به تخت هم از سرتان نخواهد افتاد...چرا در مدرسه ها آموزش نمیدهند این چیزها را؟ چرا نمیگویند اگر عطر قهوه شنیدید، دیگر تا هفت روز و هفت شب و هفت نیمه شب نمازهایتان از سقف خانه تان بالاتر نخواهد رفت، چرا نمینویسند در کتابهای معارفشان که لب اگر زدید فنجانی قهوه لب سوز لب دوز لب ریز را، دیگر آب هفت دریا هم وجودتان را پاک نمیکند از خماری آن و چهل که سهل است چهل هزار ضربه هم که شلاقتان بزنند دلواپسان دلسوز!!!، باز زیر تازیانه اخری، طعم تلخ ان قهوه می اید میرود مینشیند در کامتان و با بزاق خون الودتان معجونی میشود تا تمام احشاء داخلی تان را زهرالوده کند...در کتابهای باران ننوشته بود و کسی نگفته بود و جایی نخوانده بود و همین بود که ناغافل دید و شنید و بویید و نوشید و معتاد شد به آن قهوه ای که از تلخی به قهوه ی قجری می ماند...

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 288 تاريخ : دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت: 7:10