سفیدهای عبور کننده (3)

ساخت وبلاگ

نمیدانم از آغاز تاسیس کارخانه "مزدا تری سفید با شیشه های دودی" سازی، آیا کسی به اندازه ی باران آنجا و آن لحظه، دلش شاد شده از دیدن این ماشین یا نه... باران دیگر نبود، یعنی آنجا نبود، در طبقه هشتم هفت آسمان سیر میکرد، حق هم داشتم، حرف کمی نیست که هی فروند فروند آرزوهای کوچک کنی و در چشم برهم زدنی آن آرزو را راست قامت، پیچیده شده در کادویی زر وق مقابلت ببینی...

چند روز پیش بود مگر که من آرزو کرده بودم تجربه حسی مشابه موقهوه ای را در ماشینی مشابه؟...کاش اصلا آرزویی دیگر کرده بودم، آرزویی به بزرگی دیدنش و یا حتی بزرگتر، خیلی دیدنش... ولی شاید آنوقت نمیشد، پس ایمن تر است اگر تنها بسنده کنم به آرزوهایی که درست سایز دل باران آن روزها بودند...به همان کوچکی، به همان تنگی و حتی کوتاهی...

ناباورانه به سمت ماشین میروم، حتی جلوتر از ستاره ی سوایچ به دستی که حالا با فاصله و آرامتر در سایه روشن آن کوچه تاریک می آمد...به پشت ماشین که رسیده بودم، شاید هنوز به چشمانم اعتماد نکرده بودم و به حسم و به ذهنم، که ناخواداگاه دنبال نامش گشته بودم تا حروفی بر چشمانم نقش ببندند که خیالم را تخت کنند، تختی که حالا باران میتوانست با فراغ بال چشمانش را ببندد و بر آن بیاساید و خواب ببیند، خواب طلایی ترین مزارع گندم را...

همان خودش است، اصلا از همان سری است و این را از آنجا میدانم که شنیده بودم، به کرات، که این سری ماشین ها را ارگانی خاص به روسایش میدهد و ستاره هم ...اری من حدس میزنم و بعدتر اما از زبان خودش می شنوم، در جواب سوال کنجکاوانه من البته، که امروز ماشین خراب بود و مجبور شدم ماشین همسرم را بردارم و بیاورم، البته ماشین خودش نیست و مربوط به محل کارش است...آمده بودم دهانم را باز کنم و بگویم که ستاره جان، توضیح لازم نیست که من در همان اولین نگاه، تا ته ماجرا را خواندم، اصلا باران میخواند تمام نوشته ها و نانوشته هایی که حتی از حوالی موقهوه ای عبور میکردند را...ولی بسته بودم، دهانم را و چشمانم را...ستاره در را باز کرده بود و قفل را و من دستم رفته بود به دستگیره و کشیده بودمش...در که باز شده بود، لبخندی عمیق آمده بود و نشسته بود، نه بر لبم که بر جانم...

نشسته بودم و ستاره به رسم همواره اش آهنگی گذاشته بود، آهنگی آرام و ملایم و بی کلام که عجیب هم خوانی داشت با حال و هوای آن لحظه های باران...کمی گذشته بود تا من که نه، که جایی دیگر سیر می کردم، اما ستاره به حرف آمده بود و از هر دری و پنجره ای گفته بود که من بی محابا و شاید تحت تاثیر حال و هوای خودم، شروع کرده بودم به پرسیدن از حوالی آنکه مقصد بود و مقصود...برای اولین بار و آخرین بار نیز...آرام آرام و غیرمستقیم اما...ستاره هم بی خیالانه پاسخ میگفت، بیشمار سوالاتم را...رسیده بودم به اسمش و چقدر سخت بود برایم تلفظش...عادت نداشتم و ندارم که بتوانم لب بزنم: دکتر شهراد... انگاری که این اسم توده ای زهرآگین باشد که با تکرارش، حلاوت زهرش تازه تازه پخش میشود در تمام شریانهایت و بسان آبیاری قطره ای، قطره قطره میچکاند در تمام و تک تک سلولهایت...اصلا شاید برای همین بود که اسمش را گذاشته بودم موقهوه ای، تا بتوانم صدایش کنم، هر چه میخواهم، بی خطر مسمومیت...ولی اینجا و پیش ستاره که نمیتوان گفت موقهوه ای و بعد هم توضیح داد که موقهوه ای کیست و اصلا از کجا و کی و چرا شده موقهوه ای و...، نه، اینجا باید به خودم فشار بیاورم تا اسمش را تلفظ کنم و تازه باید فشاری مضاعف هم بیاورم و کاملا طبیعی هم تلفظ کنم، خیلی بی خیالانه...ولی با یه حساب سرانگشتی میبینم اینجا و الان تنها موقعیتیه که بتونم موقهوه ای رو اینبار از زبان ستاره بشنوم و از دریچه دید اون ببینمش و من تا چه اندازه حریص بودم به دیدن موقهوه ای با چشمان هر کس و همه کس... شاید به چشمان تنهای باران اعتمادی نبود که سخت معتاد بودند این جفت گوی درخشان، به زیبا دیدن او و کیست که بتواند و بخواهد به معتادی اعتماد نماید؟

ستاره میگه و میگه و بر لوح جان من حک میشه واژه به واژه گفتنش...اما انگار پایان خوش فقط مختص داستانهای دختر شاه پریان است که ستاره میشود کبوتری سفید که این جمله را به پایش که نه به زبانش بسته اند و پرش داده اند به سمت و سوی باران تا میخکوب صندلی همان سفید عبور کننده با شیشه های دودی اش کنند و چه معاوضه نا جوانمردانه ای بود شادی نشستن در آن عبور کننده ای که مشابه مو قهوه ای بود با دلتنگی شنیدن این خبر که:

به زودی عوضش می کنند، خیلی زود...تصمیمش را گرفته اند و به زودی ابلاغش میکنند و احتمال اینکه بخواهند پست قابل قبول دیگری بدهندش نیز بسیار ضغیف است...

انگار حبه قندی که وا رفته باشد در فنجانی چای داغ، حل میشوم و تا بدان حد غیراشباع و گرسنه است آن محلول که حتی نمیتوانم امیدوار باشم، شاید کمی و تنها کمی از من رسوب کند و بماند ته آن فنجان...

نمیدانم آنجا چند ثانیه می گذرد، تنها میدانم که بر باران سالها می رود تا نفسش را با شدت بدهد بیرون و لب بزند: که اینطور...و این شاید احمقانه ترین چیزی بود که میشد گفت ولی در آن لحظه و آنجا و بعد شنیدن که نه لمس، آن خبر چونان صاعقه ی ستاره، تنها کلماتی بود که بر زبان باران جاری شده بود...حوالی همان ثانیه های نفرین شده بود که چشمان باران بسته و دلش اما گشوده شده بود به نفرینی، نه موقهوه ای که شاید خودش را نفرین کرده بود، خودش را و عسل را و ساناز را و تمام کسانی را که موقهوه ای و بودنش را دوست داشتند و از رفتنش، اسمان دلشان پرشده بود از حجیم ابرهای دلتنگی و دلگیری...آری چشمانش را بسته بود و اینچنین آرزو کرده بود:

خدایا، برود، به یک جای دور، آنقدر دور و بعید که هیچگاه دیگر بر نگردد...

تکه تکه های دلم را از اطراف و اکناف زمین و آسمان جمع میکنم تا بپرسم تا کی سر این پست میمونه دکتر شهراد و جواب بشنوم که خیلی طول نمیکشه...و دقیقا چند ماه بعده که عسل میشه پیام آور استجابت نفرینم و آن جمله دو کلمه ای "موقهوه ای رفت" که بر عمیق جانم نقش می بنده...

...................

نشسته که بودم در آن سفید چشم ژاپنی دودی مآب، حسی نداشتم، نه از آن دست که فکر میکردم شاید داشته باشم...هیچ حسی، شبیه شادی ای و یا آرامشی، نه نبود، تا چشم کار میکرد، نبود...انگار که تنها بودن موقهوه ای بود که فکر کردن به هر چه مزدا تری سه است را لذت بخش مینمود و دیگر هیچ...آری اشیاء تنها اشیاء بودند، بدون هیچ حسی، چونان که انسانها در پی تجربه اش هستند و این ذهن و گاهی دل ماست که  حسی را به شی ی بند میزند، ناگسستنی...

...............

جایی میخوانم که بدون تو، من که جای خود دارد، آسمان هم بر زمین می افتد...

و باران خود دعا یا نفرین، نمیدانم کدامین را، خوانده بود که برود، اویی که ماندنش نه لازم و شاید، که حیاتی و الزامی بود... خدا، میشود این تکه نمایشنامه را  یک بار دیگر بازی کنیم؟ یعنی یک بار دیگر این نوار را برگردانی به عقب، کمی عقب تر از آن شب و آن خبر ناگهانی ستاره و آن آرزوی متعاقب باران و ...بعد پخشش کنی و آنوقت اینبار باران آرزو کند که باشد و بماند و بخندد و عطر خنده اش را باد بپراکند در تمام کوچه پس کوچه های این شهر پر کوچه پس کوچه...اصلا از من اگر بپرسی، میگویم، دست فرشته هایت باید یک الکی، توری چیزی بدهی تا آرزوها را که میخواهند بیاورند خدمت خدایی ات، قبلش، خوب الک کنند تا خوبهایش و صاف هایش و بی غل و غش هایش، رد شوند و ناخالص ها و نفرین ها و دلگیرانه هایش اما، بمانند همانجا ته الک تا نکند یک وقتی در آن شلوغی آرزوها و دعاها، برآورده شوند...

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 160 تاريخ : پنجشنبه 22 مهر 1395 ساعت: 12:40