قسمتی از داستان که جا مونده بود...(3)

ساخت وبلاگ
خودمونیم ولی وسط اون دریای فکر و خیال،حتی به اینم فکر کردم که: موجود خودخواه مغرور، آخه چرا تصور میکنی همه ی آدمها کارمند تو و تحت اختیارتن و میتونی همیشه و همه جا فرمان بدی و دیگران چاره ای جز اطاعت ندارن...
منطقا و قانونا، من کارمندت نبودم و دلیلی نداشت بگی باهات تماس بگیرم ... درستش باید چیزی شبیه این می بود که: کی وقت دارین باهاتون تماس بگیرم یا چیزی شبیه این ... ولی خوب دست خودت نبود، یاد نگرفته بودی از کسی درخواست کنی، یاد نگرفته بودی فرمان ندی و یاد نگرفته بودی آدمها همه کارمندان تو نیستن...شاید سمت داشتن های همیشگی، همین موفقیت های همواره و پیاپی و اصلا شاید همین خواستنی و دلبر بودن جاودانه ت باعث شده بود تا خیلی چیزها رو یاد نگیری یا به شکلی متفاوت یاد بگیری...شوخی که نیست که آدم ببینه صفحه فیسبوکش لبریزه از پیامهایی اینچنینی:
........
دکتر جان، زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم...
........
دکتر جان، آخر نگفتی به ما راز این همیشه جوان و جذاب بودنت رو...
هالیوود تو رو از دست داد...
..........
دوستی با شما افتخاریست....
جاتون تو صفحات مجلات مد جدا که خالیه...
...........
این موجود فقط یه دونه س
...........
و هزار و یک کامنت و پست دیگه. همین بود که باور کرده بودی خدایی هستی مقتدر در قالبی انسانی...

+ نوشته شده توسط Baraneee در ۱۳۹۶/۰۵/۱۵ و ساعت 16:9 |
Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : قسمتی,داستان,مونده, نویسنده : baraneeeo بازدید : 160 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت: 3:24