قسمتی از داستان که جا مونده بود...(2)

ساخت وبلاگ

و منی که چراغ ذهنم خاموش میشه با دیدن اون شماره و از همه ویرانگر تر، اون اسم...

همون اسمی که هم اون روزها و هم این روزها و هم تمام روزها، با تمام اسمهای دنیا فرق داشت...نه، تا چشم کار میکرد، توان شماره گیری و شنیدن صدایی که از آن سوی سیم های دور و یا شایدم نزدیک می اومد رو نداشتم...لختی در گوشه ی کاناپه مچاله میشم و اجازه میدم ذهنم که هنوز در خواب و بیدار بسر می برد، کمی آروم بگیره... ذهنم میشه سنگفرش خیابونی شلوغ که محل تاخت و تاز هزار و یک خیاله و از اون میون اما یکی بیش از همه رعشه میندازه بر اندام ذهنم: نکنه، نکنه که دکتر از چیزی ناراضی و یا فراتر از اون، عصبانیه؟ نکنه جایی اشتباه کرده م، نکنه میخواد برای چیزی سرزنشم کنه؛ نکنه نکنه نکنه...نه اینکه از سرزنش گریزان باشم که خوب در کارهایی آنچنانی درهم برهم و شلوغ و از هر دستی که من داشتم، اشتباه و سرزنش، بخشی جدایی ناپذیر بود و اصلا و ابدا چیز غریبی نبود برام، اما، از هر که بتونم شنید،از "تو" محال بود...و مگر میشد تحمل کرد سرزنش را از این موجودی که دردانه ترین بود و یکدانه ترین...نه، نباید و نشاید که دهان باز کنی به توبیخ و گلایه که نه، حتی کافی بود اون ابروهای بلندت رو در هم قفل کنی و اون چشمان زیرک و ریز بینتو تنگ کنی به نشانه ی اخم، باز هم کار من تموم بود...

گاهی هم میون اون همه ترس و ابهام، از خودم میپرسیدم: واقعا چرا فکر کردی لازمه خودت رو که معرفی میکنی، سازمانت (سازمانی که اون زمان ریاستش رو به عهده داشتی) رو هم معرفی کنی؟ نمیدونستی که ادم دلش که بلرزه، هیچ کاری هم که نکنه، حداقلش اینه که تلاش میکنه تا یه دایره المعارف پر و پیمون و بی کم و کاست جمع بکنه از باعث و بانی ش، از هر جایی و همه جایی، از هر کسی و همه کس؟ نمیدونستی که چه ها نکرده بودم برای دونستن بیشتر و بیشتراز این موجود ناشناخته و مجهولی که انگار یکهو از آسمون افتاده بود تو دامن زمین و هیچ کس درست و حسابی نمی شناختش و اطلاعات زیادی ازش موجود نبود و تنها دوست داشتنی بودنش بود که همه بهش واقف و معترف بودن؟ این دو معنی بیشتر نداره، یا میزان دل بردن خودت رو نمی دونستی یا میزان دل دادن ما رو و شایدم قانون دل دادن رو...

بگذریم... همین ترس از توبیخ تو بود که من تمام تمام تلاشم رو کرده بودم تا کاری رو که بهم واگذار کرده بودی به بهترین شکل و نحو ممکن و شاید گاهی حتی ناممکن، انجام بدم و خودت بعدها و بعدترها دیده بودی که حتی اون کار رو از خودت هم جدی تر گرفته بودم...

ولی حالا و اینجا و تو این لحظه، من دچار وحشتی پایان ناپذیر شدم از اینکه کدوم مهم باعث شده تو، تو با اون همه غرورت به من زنگ بزنی و پیام بدی و ...بی تردید پای مساله ی مهمی باید در میون باشه...

+ نوشته شده توسط Baraneee در ۱۳۹۶/۰۵/۱۰ و ساعت 21:39 |
Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : قسمتی,داستان,مونده, نویسنده : baraneeeo بازدید : 144 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت: 3:24