امضاء یی به سبک موقهوه ای (1)

ساخت وبلاگ

تو قسمت قبلی نوشتم، در مورد مارکی که "خیر الماکرین" میزنه تنگ مصنوعات خاص ش و در واقع یه جور امضا س برای پای اثر هنریش...دیدیدن این هنرمندا که اثری خلق میکنن، یه جاییشو یه امضا میکشن که میشه جزیی از اون مخلوق و در واقع تفکیک ناپذیر میشن از هم...اونوقت گاها دیده شده که اون امضا از خود اصل اثر هم الهام بخش تره یعنی در واقع داریم مواردی که وقتی یه مجسمه یا تابلو یا فرش رو میبینی، قبل و بیشتر از اینکه خودش چشمتو بگیره، اون امضاهه بدو بدو میره میشینه رو اون تاب طنابیه که یه گوشه دلت بسته شده و هی تاب میخوره و هی تاب میخوره و هی ترشم اینه که به مرور زمان دامنه تاب خوردنشو افزایش میده...اره اینجوریه که گاهی امضاهای پای شاهکارهای هنری، میشن بوی خاک بارون خورده، میشن صدای خش خش برگهای پنجه ای پاییزی تو یه جاده باریک جنگلی اونم سر بزنگاه تولد یه رعد و برق که تمام آسمون رو درمینورده...گفتم امضا و این یاد دلم میاره چیزی رو... امضای موقهوه ای...پرت میشم به گذشته ها...

اون روز برای کاری که تو قسمتهای بعدی، به شرط حیات خواهم نوشت، رفته بودم سازمان موقهوه ای و عسل...ناگفته پیداست که موقهوه ای خودش نبود و مسافرت بود که اگه بود، زانوان سست باران کجا توان گام برداشتن و قدم گذاردن به اونجا رو داشت؟؟ نه نبود و میدونستم که نیست و برای همین تاب اوردم نزدیک شدن به اون سرزمین رو...نزدیک گیت ورودی که شدم بودم و نگهبانها و اون میله که صبح ها برای ماشین موقهوه ای کنار میرفته حتما، ترکیب شیمیایی هوا که انگار عوض میشد اینجا و بجای یه عالمه ترکیبات کربن و نیتروژن دار مفید و غیر مفید، پر میشد از یه عالمه عطر، دیوانه و در هم آمیخته...اصلا میشد از ترکیب هوا حدس زد کی اینجا بوده و نفس کشیده و نفسهاش ثبت و بایگانی شده توی هوا...راستی عطرها و رنگ ها جزو کدوم دسته از عناصر شیمیایی طبقه بندی میشن؟ یعنی دقیقا کجای جدول مندلیف قرار میگیرن؟ تا جاییکه یادمه جای خالی زیادی نداشت و فقط دو سه تا خونه خالی مونده بود که اونم انگار گذاشته بودن برا چند تا عنصر نایاب و یا شایدم کمیاب و گاز بی اثر و ...پس تکلیف اینهمه عنصر معلق این وسط که موقهوه ای موجبشون بود چی میشد؟ انگار مندلیفی دیگه لازمه تا یه جدول مجزا طراحی کنه مثلا برای رنگها، یکی برای عطرها، یکی برای نغمه ها...یه جا یه شعری خوندم نوشته بود: عنصر گمشده مندلیف "روی" تو بود...ولی اون که من دیده بودم، فقط روی نبود، روی بود و موی بود و خوی بود و های بود و هوی بود و ...روی هم رفته خیلی بود، هرچند اینهمه که بود، برای باران اما نبود بود...

القصه رفته بودم و دم در ورودی به بعد باز اون لرزش، هرچند خفیف تر که میدونستم و یقین داشتم خودش نیست...از دور عسل رو دیدم که داره پشت ساختمون قدم میزنه و با تلفن حرف میزنه و وقتی بهش رسیدم، از کسی که پشت تلفن بود خداحافظی کرد و با همون لبخند شیرین همیشگیش سلام و احوالپرسی کرد و وقتی به شوخی با لحن غیرتی مثلا گفتم پشت ساختمون با کی حرف میزدی؟ جوابشو که توام کرد با یه خنده معنی دار میخکوبم کرد: رییسم...

نطقم بند رفت و جدی شدم و سعی کردم به هر سختی ای بود، دست و پای دلمو که باز با شنیدن این اسم، اونم از زبون عسل که شبیه ترین بود، وارفته بود اون وسطو جمع کنم و وانمود کنم که اصلا اهمیتی نداشته حرفش چرا که اون روزها هنوز عسل از راز کوچک باران باخبر نبود، البته به ظاهر چون هنوز اونقدری بهش اعتماد ، و باهاش صمیمیت نداشتم که چیزی بهش بگم هرچند ناگفته اون همه چیزو از همون اوایل میدونست و اون روز امتحان هم شده بود مهر تایید و یقینی که زده شده بود پای دانسته ها و دریافتهاش...خلاصه دلم پر میکشه که عسلو بغل کنم و رو رو میزارم کنار و میگم بغلت کنم؟ و اونم با خنده میاد و شاید همون اولین باری میشه که عسل رو بغل میکنم و پر میشم از یه حس شیرین دوست داشتنی، چیزی از همون جنس خوابیدن طاقباز روی آب دریا موقع شنا کردن و بستن چشمهات و سپردن خودت به دست جریان موج که تو رو به اینطرف و اونطرف بکشه و تو اما دل بسپری به آوای ملموس نفسهات روی آبی دریا...

بغلمون که تموم میشه میریم داخل و من پا که میزارم تو راهرو، از همون در ورودی شیشه ای، هر قدمی که برمیدارم، ذهنم میزبان یک عالمه ستاره نقره ای میشه که اون از اینجا عبور کرده، اینارو دیده، این دستگیره رو لمس کرده، اینجا وایساده و این برگه رو خونده و ...هزار و یک اون و اون و اون...از راهرو اصلی که به سمت بخش مرکزی میریم، اولین اتاق، اتاق عسله و منو دعوت میکنه که برم داخل و من به این میاندیشم که چه خوشبختی بی انتهایی داره عسل، مسیر عبور هر روزه موقهوه ای از در اتاق اون میگذره و اینجوری هر روز میتونه شاهد طلوع و غروب آفتاب و یا شایدم ماهتاب باشه از در اتاقش... میز گرد وسط اتاقش حس خونگی خوبی داره و فضای اتاقش که با وجود برگه ها و پرونده های بسیار هنوز باسلیقه و گرمه... میشینیم و اون در همون حین که کارهاشو انجام میده باهام حرف میزنه و من نگاهش میکنم اما، و شاید تو اون یه جفت جام عسل فام، موقهوه ای رو می یابم و میبینم که از نگاه کردنش خسته یا سیر نمیشم...چایی میارن و بخار گرمش که با عطر دارچین بلند میشه، بعد از تعجب، وسوسه م میکنه که امتحانش کنم علیرغم این باور که چایی های ادارات دولتی بدمزه و تیره ان و طعم نامطبوع کهنگی و موندگی میدن و اما با اولین جرعه به این باور میرسم که انگار اون موجود تا شعاع خیلی کیلومتریش ، اثر انگشتش هست روی همه چیز و اینجوریه که حتی چای اینجا هم متفاوته با همه جا و هر جای دیگه ای...چرا خودم زودتر نفهمیده بودم آخه مگه اینجا هر سازمانیه مثل سازمانهای دیگه...آخه کدوم سازمانی رییسی داره که قهوه ای موهاش با دلت چنان کنه که مغولان با ایرانیان نکردند... که تک خنده ش تو رو مومن به هزار مذهب هم که باشی، به بت پرستی بکشونه...که حتی چایی اداره شون هم تو فنجونهای ظریف و زیبای سفید رنگ سرو بشه و عطر دارچینش با روح و روانت بازی کنه...یک بار دیگه هم قبلا چای اینجارو خورده بودم، همون روز که برای مصاحبه اومده بودم، همون اولین روز و اولین برخورد و اولین نگاه و اولین لرزش و ...همون بار که اولین ترین بود انگاری...ولی یادم نمیاد طعم چای رو، اخه اونقدر اون روز همه چیز قاطی شده بود که طعم اون فنجون چای یخ زده کمترین اهمیت رو داشت...ولی حالا که در حضور عسل آروم و شاد بودم، حالا که گرمای بودن عسل، یخ ذهنمو آب میکرد، حالا عطر و طعم چای رو کاملا درک میکردم و لذت میبردم...

عسل کیک خونگی پخته بود و اورده بود تا امتحان کنیم و چشیده که بودم، باور کرده بودم، مخلوق به خالقش میره و این کیک چه سبک و بر دل نشینه...البته از اونجا که همیشه تو هر قانون ثابتی یه استثنا حداقل سر و کله ش از یه گوشه کناری پیدا میشه که گند بزنه به نوعی به کل اون قانون، در مورد باران و موقهوه ایی که خلق کرده بود هم  این تنها استثنا قوانین خلقت بود که اون اصلا به باران نرفته بود...

خلاصه گفته بودیم و خندیده بودیم و خورده بودیم و عسل اون لابلا کارهاشو انجام داده بود و من یکدفعه متوجه دستش شده بودم که مهری بود که پای برگه ها میزد و حاوی یه امضا بود، یه اسم و یه مهر...

اول از همه امضا رو دیده بودم و یه چیزی تو دلم آب شده بود که چقدر این امضا شکیل و بر دل نشینه، نمیدونم چی و دقیقا چرا ولی عجیب به نظرم زیبا اومده بود بدون اینکه بدونم مال کیه...اما کمتر از ثانیه ای، اسمی میهمان چشمانم شده بود: دکتر ....شهراد

انگار به یکباره هزار خنک کننده رو با هم روشن کرده باشن تو دل باران که سردم شده بود و دوست داشتم بگم، عسل پتو ندارین اینجا من بگیرم پشتم؟ 

آره اون امضای اون بود و پایینشم اسمشو و دور همه اونا، مهر سازمانشون...و من میخکوب اون برگه ها که یکی یکی مزین میشدن به اون امضای زیبا...نمیدونم دقیقا چقدر طول کشیده بود و چند تا برگه مهر خورده بودن که من تونسته بودم دلمو که نه، فقط چشمهامو از  نقطه تلاقی دست عسل با اون برگه های خوشبخت، بردارم که مثلا تابلو نشم...کاش میشد یه دونه هم از این مهر امضا بزنن پای دل باران، شاید آروم میشد، شاید شاد میشد...کاش عسل، دل باران رو هم میزاشت تو نوبت اون برگه ها...عسل پشت سر هم مسلسل وار اون کوچک دوست داشتنی رو می کوبید پای برگه ها و من گاهی فقط چشم برمیداشتم به کلامی و صحبتی هرچند تمام حواس نداشته م میموند همونجا...تلفن عسل زنگ خورده بود و عسل گفته بود رییسمه...من ناخوداگاه، دستامو حلقه کرده بودم دور کمرم ، انگار که در برابر خطری خودمو حمایت کرده باشم و تا تلفن عسل تموم نشده بود، دستام از دورم شل نشده بود و نیفتاده بود...خلاصه اون روز با تمام حوادثش گذشته بود و من اما یه امضا که پاش یه اسم بود، حک شده بود یه کنج دلم، یکی از کنج ترین کنج هاش، اونقدری که کمتر یادم میومد و بعدها، خیلی روز بعدتر، درست همین چند هفته پیش یکدفعه یادم اومده بود و دلم بهانه اون امضا رو گرفته بود و یه ارزوی کوچولو دوان دوان اومده بود نشسته بود کنار حیاط دلم و زانوهاشو بحالت قهر بغل کرده بود و با هیشکی حرف نزده بود و بغض کرده بود که اون امضارو میخوام داشته باشم یه دونه ازش، یه دونه که مال خودم باشه، مال خود خودم و نه هیشکی دیگه...حالا من این وسط مونده بودم حیرون و معطل که چیکارش کنم و از کدوم چراغ جادویی براش امضا موقهوه ای، گیر بیارم!!! مسلما اولین گزینه ای که به ذهن خسته م رسوخ کرده بود اسم عسل بود ولی اینبار دلم لج کرده بود که نه، از هر مسیری بجز عسل...فکر میکردم اگه به عسل بگم که چی رو و چرا میخوام، حتما با خودش فکر میکنه چقدر احمقانه!!! نه، اصلا دوست نداشتم عسل اینجوری فکر کنه، حتی اگه فقط یه فکر گذرا باشه پس نباید بهش چیزی بگم...حالا مشکل اصلی باز پدیدار میشه، از کجا میتونم امضای اون موجود رو پیدا کنم آخه؟ سنگریزه نیست که تو هر کوی و برزن ریخته باشه که...

میتونم از بچه های دیگه کلاس عسل اینا که همکارانش هستن بخوام اما به چه بهانه ای؟ نه احمقانه تر از این خواسته، اینه که برم اینو از اونا بخوام، اونم در شرایطی که اصلا حس خوبی بهشون ندارم و رابطه مونو حتی در حد کم هم ادامه ندادیم و فقط از اون میون با ساناز هنوز ارتباط دارم اما نمیدونم چرا فک میکنم ساناز زیاد راز نگه دار نیست و یه چیزی مانع از این میشه که بتونم باهاش در میون بزارم حقیقتو پس این مسیر مطمئنا از کانال ساناز نمیگذره...هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر نتیجه میگیرم که یا باید امضا رو از بچه های اونجا بخوام که خوب توضیح دادم که چرا این گزینه کنسله و دومی و تنها مسیر باقیمونده اینه که به طریقی کسی رو پیدا کنم که کاری تو اون سازمان داشته و به طریقی مهر و امضای دکتر شهراد پای برگه ش هست، اما خوب ناگفته مشخصه این دومی از اولی هم ناممکن تر و محال تره، آخه از کجا باید چنین کسی رو بیابم و بعدم بر فرض یافتن، چطور باید برگه رو ازش بخوام؟ نه تا چشم کار میکنه، همه چیز ناممکنه و تنها و یگانه احتمال قریب به یقین کانال عسله ولی یه جایی از دلم یا شایدم ذهنم، فتوا میده به حرام موکد بودن این تنها ترین ممکن و بنابراین، تمام درها بسته میشن به روی ارزوی احمقانه کوچک من و اون پاهاشو جمع تر میکنه تو شکمش و بغضش بزرگتر میشه و لرزش چونه ش پر دامنه تر ولی کاری از دست دلم برنمیاد براش جز اینکه بشینم و نگاش کنم و آرزو کنم که گاهی، تنها و تنها کار مفیدی که از دست آدم برای دلش برمیاد، آرزو کردنه و بس...

در طول حدودا دو هفته ای که باردار این آرزو هستم، هیچ راهی به نظرم نمیرسه و گزینه عسل رو هم نمیتونم به خورد ذهنم بدم و نتیجه ش میشه اینکه یه روز یله میدم و تو دلم آروم و یا شایدم بلند میگم: میدونی، خیلی دوست دارم امضاشو دوباره ببینم، همین ...و این همین و سه تا نقطه آخرش خیلی معنی داره...اونقدری که هستی تاب نمیاره و اون روز...

اون روز یه روز کاملا عادی بود، مثل هر روز دیگه ای، درست مثل همون روز اومدن موقهوه ای و رد شدنش از وسط زندگی باران...پیرمرد مهربونی که این روزها میومد و باران رو میرسوند به کلاسهاش، اومده بود و بیرون منتظر وایساده بود و باران بدو بدو رفته بود و سوار شده بود و با همون لحن پر خنده همیشگی گفته بود سلام آقای کرباسی، خوبین؟؟؟ چه خبر؟؟؟ و پیرمرد مهربون خندیده بود و گفته بود چه جور خبری می خوای و باران بازم مثل هر بار لب زده بود که خبری که توش جنگ و خونریزی و غارت و ویرانی نباشه...در طول مسیر، باران از دهنش در رفته بود یه چند کلمه و پیرمرد مهربون که به حرف زدن خیلی علاقه و در واقع وابستگی داشت شروع کرده بود به اینکه من اینکارو میکنم و اون کارو ... یه عالمه سخن رونده بود از همه چیز و هر چیزی و نهایتا وقتی رسیده بودیم به مقصد و من ساعتو نگاه کرده بودم و دیده بودم که چند دقیقه ای از شروع کلاسم گذشته، اون هنوز در نیمه راه حرفهاش بود...میگفت و میگفت و اما من فقط صورتم رو به اون بود و ذهنم رفته بود روی تیک تیک ساعت جلوی ماشین و دستمم به در بود که به محض ایجاد کوچکترین فرصتی یا وقفه ای، با گفتن خیره انشالا، طی یک حرکت پارتیزانی بپرم پایین و بدوم سمت کلاسهام ولی دریغ از حتی یه لختی کوتاه که فاصله ایجاد بشه بین حرفهاش و من بتونم نیت خبیثانه م!!! رو اجرا کنم، همچون مسلسل، پیوسته و ممتد حرف میزد و من کم کم داشتم میترسیدم نفس کم بیاره انقد که وسطش حتی نفس نمی کشید!!!دیگه داشتم به قطع کردن رشته سخنش فکر میکردم که یه دفعه نمیدونم چی شد که چنتا برگه که رو صندلی جلو گذاشته بود رو گرفت بالا و گفت ببین اینا همه کارهایی هستند که من برای فلان جا و بهمان جا انجام دادم و من که اصلا و ابدا قصد و تمرکز گوش دادن و توجه کردن رو نداشتم، صرفا برای جلب رضایت پیرمرد، نیم نگاهی به برگه ها انداختم، نگاهی که قرار بود گذرا باشه، قرار بود کوتاه و سرسری باشه، قرار بود کاملا در سطح باشه و به عمق نفوذ نکنه ولی امان از دست این قرارهای ما وقتی که با قرارهای هستی در تعارض باشن و هماهنگ نباشن که اونوقته که مشخصا همیشه و هماره، رای به نفع سرنوشت صادر میشه و همین شد که من تو اون برگه چیزی دیدم که نگاهم میخ شد و کوبیده شد پای امضایی که پای اون نوشته ها بود، امضایی که نه امضا تو گویی خود به تنهایی تاکستانی پرانگور بود و انقدرها محصول داشت که باران رو به خلسه ای شیرین فرو ببره و اسم زیر امضا: دکتر...شهراد، کامل شد مستی اون لحظه با این اسم و بارانی که دیگه نبود، حداقل اونجا نبود...بارانی که خواب رفته بود و خواب دیده بود پر برگ ترین پاییز ها رو در پر پیچ و خم ترین جاده های جنگلی، روی برگها لی لی بازی کرده بود و صدای خش خش اونها پیچیده بود تو گوش هستی...بارانی که در خواب دیده بود ارزویی رو و حالا اون ارزو تمام قد، جلو چشماش در نوسان بود، در هیئت کاغذی که تو دستای پیرمردی در اهتزاز بود و لبهای پیرمرد که تکون میخوردن به کلماتی و اما باران رو یارای شنیدن و فهمیدن نبود دیگه که خمار جامی دیگه در جایی دیگه بود...چقدر زود مرغ آمین دل باران به دروازه قصر خدا رسیده بود، تو گویی سیمرغ بوده و با هزار بال که در هر بال هزار پر داشته، بال زده که اینچنین بسان نور، رفته بود و امضا گرفته بود از دستان پربرکت خداوند تا امضا بیاره برای باران...و چه بیهوده کوشیده بود خداوند که دستان بزرگشو پشت این اتفاق کوچک و به ظاهر غیرمهم، پنهان کنه تا باران نبینه و نفهمه که چی شد و چی نشد، مگه میشد ندید؟ مگه میشد نفهمید و فکر کرد که اینها همه تنها اتفاق بوده اند و تصادف؟ مگه داریم تصادفی به این حد هوشمند و زیرک؟ مگه میشه از پشت شیشه نازک و شفاف این اتفاق دستان آشنای خداوند رو ندید یا دید و نشناخت؟ نه باران دیگه انقدرها با این دستان مانوس بوده که از پشت هزاران حائل و دیوار هم بشناستشون و  ذوق زده بشه که اینبار چه معجزه ای توشون پنهان کرده برای شادی دل باران...

هنوز از خلسه این به ظاهر اتفاق بیرون نیومدم که پیرمرد، کاغذ رو پایین میبره و میزاره دوباره رو صندلیش و من میمونم و حسرت یه نگاه طولانی تا چنان اون خطوط تراویده از دستان موقهوه ای رو به خاطر بسپرم که گرد تاخت و تاز زمان هم نتونه اونو از یادم ببره...دهن باز کرده بودم به اینکه یه لحظه اون کاغذو بدین یه چیزی دیدم...مگه دروغ بود یه چیزی دیده بودم اونم چه چیزی ولی خوب نمیتونستم به پیرمرد مهربون بگم چی دیده بودم که، آخه حتی اگه میگفتم هم اون نمیتونست درک کنه احتمالا، که میشه ادم با دیدن یه خط چند سانتی که بعضی جاها خمیده شده و اشکالی رو ایجاد کرده و بعضی جاها انحنا یافته و در مجموع ادم رو یاد باشکوهترین اشکال اسلیمی میندازه، اینجوری بی تاب بشه و دلش بشه حوضی که یهو هزار و یک ماهی قرمز کوچولو توش رها شده و همه که با هم باله های ظریفشونو تکون داده بودن و در هم لولیده بودن، دل باران رو ضعفی شیرین با خودش برده بود و برده بود و دیگه م پس نیوورده بود...نه پیرمرد مهربون احتمالا نمیتونست تمام اینها رو بفهمه پس باید وانمود میکردم چیزی رخ نداده، از اون دست که رخ داده بود...

خیلی دیر شده بود و میدونستم که احتمالا الان بچه ها نشستن سر کلاس و منتظرن و باید همین حالا پیاده شم و برم اما مگه میتونستم؟ مگه امکان داشت؟ اونم الان و اینجا که من جزء به جزء شده م و هر تیکه م یه طرفی ولو شده برای خودش...چشمم به ساعت، دستم به دستگیره، صورتم رو به پیرمرد و دلم اما، وای دلم کجا رفته برای خودش و کجا گم شده که جاش انقدر خالیه؟؟؟ لازم نیست خیلی زحمت بکشم و دورها رو دنبالش بگردم و با اولین تلاش پیداش میکنم ، روی صندلی جلو، لمیده روی کاغذها... اولین کاغذ... جایی درست پایین نوشته ها... همونجا که شکلی اسلیمی بود که عطر تلخترین قهوه ها رو داشت با خودش و نامی، نامی که این روزها از هر نامی برام آشناتر و هم غریبه تر بود...جایی بین اون انحناها و حروف اون اسم، چمباتمه زده بود و داشت جامه ای نو تن دلتنگیش میکرد...

نمیدونستم چیکار کنم ولی این ندونستن تنها لحظه ای بود و بعدش تصمیممو گرفته بودم، یه روز هزار روز نمیشد...چند دقیقه دیرتر میرسیدم سر کلاس و در عوض میتونستم تو جلسات و روزهای آتی براشون جبران کنم ولی از این دست حوادث هر روز و هر لحظه رخ نمیدادن و حالا که درست اینجا و جلو پاهای باران، یکی از نابترین لحظه ها، قربانی شده بود، باید خودم رو به اعجازی که تو رگهاش جریان داشت و هنوز گرم گرم بود، متبرک میکردم و یادگاری برمیگرفتم برای لحظه های پیش رو...

پس دستم رو از روی دستگیره برمیدارم و اروم میگیرم، از اون دست که پیرمرد بتونه اعتماد کنه و لب میزنم که میشه اون برگه رو دوباره ببینم و اون اما میگه به اون چیکار داری، به من گوش بده و باز ادامه حرفهای قبلی...آموخته م که گاهی همه چیز با صبر ممکن میشه و نه با هیچ چیز دیگه ای...آره اینجا و این کار نیاز به صبر و حلمی بسیار داره که اگه عجله کنم، هیاهوی ذهنم به اون منتقل میشه و این سوال تمام ذهنشو در بر میگیره که من چه کاری میتونم داشته باشم با اون برگه که مربوط به روال اداری یه نهاد دیگه س...پس صبر پیشه میکنم و کمی دیگه به حرفهاش گوش فرا میدم و لختی که بر من قرنها میگذره، سپری میشه تا دوباره شانسمو بیازمایم که: تو اون برگه هه اسم یه شرکتی بود که بنظرم اشنا اومد و همونی نیس که فلان جاست و فلان کارو میکنه؟ و اون میگه نه...حرصم درمیاد و ولی آرامشمو حفظ میکنم و لجوجانه میگم پس چرا اسمش شبیه همونه؟ میگه حتما اشتباه میکنی و من با لحنی کودکانه میگم نچ اشتباه نمیکنم، اگه راس میگین بدین یه دفعه دیگه ببینم تا زمینه فعالیتشو بخونم چون مطمئنم که همونه و تازه اگه من راست گفته باشم شما باختین و باید شیرینی بدین و ... دیگه تمام توانمو به کار گرفتم و این آخرین راهیه که به نظرم میرسه که با لحن و تعابیری بچگانه هدفمو دنبال کنم و اگه جواب نده چاره ای جز وا دادن ندارم و اما این برام خیلی سنگینه...تو دلم زمزمه میکنم، خداااااا، یعنی ممکنه این همه برنامه ریخته باشی و آسمونو به زمین اورده باشی و یمین رو به یسار دوخته باشی که این اسم و امضا اینجا و تو این بعد از ظهر خیلی عادی جلو چشمای باران قرار بگیرن بعد بدون اینکه یه دل سیر ببینه و به خاطر بسپره اون امضا رو تا بتونه برای خودش یه دونه قاب کنه بزاره رو طاقچه ذهنش، ازش بگیری؟ اگه واقعا ته حکمت احکم الحاکمین و رحمت ارحمن الراحمین اینجا و این نقطه ست، باشه من پیاده میشم از این ماشین...

دستم میره به دستگیره و لبام باز میشه بگم خدانگهدار که برگه ای رو روبروم میبینم تو دستای دراز شده پیرمرد به طرفم و این کلمات: بیا خودت ببین که این، اون شرکتی که تو میگی نیست!!! چرا ادما فکر میکنن معجزه ها حتما باید بصورت شکافتن ماهی به دو نیمه یا شکاف خوردن دیواری یا کوهی یا جاری شدن خون از درختی باشه، چرا باور نمیکنن که گاهی معجزه ها آروم و ساده و بی صدا می خزن تو لحظه های خیلی پیش پا افتاده ت و سر می خورن و تلپ می افتن وسط زندگیت، همونجا که دلت یه جایی بین یه امضا و یه اسم روی یه صفحه، جا مونده و  تو داری بدون اون از ماشین پیاده میشی و انقدرم بی صدا میان حتی که تو ممکنه صدای پاهاشونم نشنوی، انگاری دمپایی رو فرشی پوشیدن، از همونا که انقدر پشم و کرک دارن که شلپ شلپ هم راه برن هیچ صدایی ایجاد نمیکنن و تو شب اگه حرکت کنن، حتی اونقدری سر و صدا ندارن که خواب جیرجیرکی آشفته بشه، اره گاهی خدا جاری میشه تو دستای دراز شده پیرمردی که کاغذی رو بطرفت گرفته، کاغذی که عجیب بوی قهوه تلخ ازش به مشام می رسه...با ناباوری گرفته بودم و مبهوت و خیره مونده بودم به انتهاش...دیده بودم و دیده بودم  و به ذهن سپرده بودم و از اون اسم پر شده بودم و پس داده بودم و دستگیره رو اینبار با اشتیاق فشرده بودم و خدا نگهداری و دویده بودم سمت کلاس و به محض رسیدن، کیفمو پرت کرده بودم رو میز و کاغذ کوییز آیناز رو که بعدا داستانشو خواهم نوشت رو بیرون اورده بودم و پشتش دو تا از اون شکلهایی که تو ذهنم بود کشیده بودم و مثلا جاودانه ش کرده بودم و کلی هم لبخند اومده بود به لبان دلم از تمام اونچه که رخ داده بود...

 انگاری بعضی لحظه ها خودشون به تنهایی تاکستان انگورن، جاری میشن یه جایی درست وسط روزمره گی هات و بی حوصلگی هات و خستگی هات و پوچی هات و تورو میهمان قدح قدح شراب ناب میکنن تا بنوشی به سلامتی حال خوبت، از اون دست که تا روزها و ماهها و حتی شاید سالها طعم خوبشون و خاطره اون سکر زیر دندون دلت باشه ، آره کم نیستن این لحظه ها، تنها اگر بدونی و باز شناسی و بنوشیشون...

 

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 161 تاريخ : شنبه 27 شهريور 1395 ساعت: 7:21