یولیان...

ساخت وبلاگ
یولیان" src="http://s9.picofile.com/file/8316564642/photo_2018_01_12_22_12_25.jpg" alt="" width="549" height="381" />

مونیکا دختر همیشه خندان صاحبخونه، همراه پسر 14 ساله ش، یولیان، از فرانکفورت اومده تا دو سه روزی رو در کنار مادرش به سر ببره. سربند قضیه ترک کردن متهورانه ی خونه ی قبلی و اسباب کشی پرماجرای من، خیلی به مونیکا مدیونم و برای همین و البته که برای دیدن پیرزن فوق العاده ی صاحبخونه م که همراه مونیکا از فرانکفورت برگشته، یه بشقاب رو پر از پسته هایی میکنم که از دوست به یادگار مونده و عصری که هوا خیلی زود تاریک شده و اما هنوز برای خوابیدن خیلی نابهنگام و زوده، راهی پله های طبقه بالا میشم، همونجا می ایستم و با گفتن hallo حضورم رو اعلام میکنم، قرارمون همین بوده، همین که هر موقع کاری بود، یا زنگ طبقه بالا رو بزنم و یا بلند صداش کنم، اونقدری بلند که بتونه بشنوه...ولی هالو گفتنم ریشه در این حقیقت داره که تلفظ اسمش برام سخته و لازمه یه بار بر این حجم عریض و طویل تنبلی غلبه کنم و بشینم اسمشو درست بخونم و از حفظ کنم و اونوقت دیگه لازم نیست اینهمه سلام کنم!!!
صدای پیرزن و نوه ش شنیده میشه و میتونم حدس بزنم که تو اشپزخونه هستن و طولی نمیکشه که حدسم به یقین تبدیل میشه با بیرون اومدن هر دوشون...با خنده و شادی حال و احوال میکنیم و ازم میخواد که برم بالا و چیزی نمیگذره که من تو بغل پیرزن هستم و دارم کریسمس رو بهش تبریک میگم و بعدش این یولیانه که با انگلیسی ای دست و پا شکسته کریسمس رو بهم تبریک میگه و آرزوی سالی خوش میکنه برام...

بشقاب حاوی پسته رو به دست یولیان میسپارم و با خنده تاکید میکنم که اینا مال یولیانه و اونم خیلی جدی هم میپذیره و هم تشکر میکنه و با دعوت مصرانه ی پیرزن به اتاق مهمونی میریم...اتاق مثل همیشه تمیز و گرم و کم نور و پر از گلهای باشکوه ارکیده سفید و آنتوریم قرمزه و حس خوبی بهم میبخشه...
میز نهارخوری اما وسط اتاقه و دستگاه پروژکتور خونگی ای که روشه به همراه نگاتیوهای قدیمی حکایت از این داره که مادربزرگ و نوه، داشتن خاطرات سفرهای گذشته های دور مادربزرگ رو مرور میکردن و به علامت سوالی که لابد تو صورت من میبینن، برام توضیح میدن که به دیدن عکسهای سفر چین پیرزن مشغول بودن و اگه منم تمایل به دیدن داشته باشم، میتونن دوباره بساط دیدنش رو بر پا کنن و اما من که از مشکلات این برپایی مجدد کاملا آگاهم، مودبانه تشکر میکنم و میگم که ترجیح میدم شما و یولیان رو ببینم به جای دیدن عکس...

دعوت به نشستن میکنه و اما من اصرار میکنم به کمک کردن به یولیان در جمع کردن وسایل پروژکتور که میدونم تو خونه ی پیرزن، چقدر مهمه که همه چیز مرتب و منظم و سر جای خودش باشه و پیرزن چه حساسیت وسواس گونه ای داره به مرتب بودن، تا به اونجا که ریشه های فرش هاش هم همواره باید شانه بشن در یک خط مستقیم...و تشکر رضایتمندانه ش حکایت از درستی حدس و تصمیمم داره و نهایتا این من و یولیانیم که سر تابلو نقاشی بزرگ و از دید من، بی مفومی!!! رو گرفتیم و اونو با احتیاط به میخ نصب شده روی دیوار تکیه میدیم، یولیان باز هم دست و پا شکسته ازم میپرسه که بنظرم به قدر کافی محکم هست یا نه و اما این همون چیزیه که منم خیلی دلم میخواد بدونم و اما شک و تردیدم رو لای خنده ای پنهون میکنم و با گفتن اینکه رها کردنش تنها راه مطمین شدنه، اونو وا میدارم که چشماش برق بزنه از شیطنت و بگه که پس اماده ای؟ ۱،۲،۳...

خوشبختانه از معدود مواردیه که تخمینم درست از آب درمیاد و اتفاقی ناگوار نمی افته...جابجا کردن بقیه وسایل هم که به خوبی و خوشی تموم میشه، پیرزن با جعبه زیبای فلزی ای که حاوی بیش از ۵ نوع کوکی های خوش آب و رنگه و آب میوه میاد و همونطور که ازش انتظار میره، برای همون کوکی به اندازه یه سکه یک یورویی هم بشقاب میزاره و برای لیوانها، زیر لیوانی و ...خیالش که از بابت پذیرایی راحت میشه، میگه باید چند دقیقه تنهاتون بزارم و جمعمون رو ترک میکنه...یولیان مسئولیت کمک پذیرایی رو بر عهده میگیره و خوشگلترین کوکی رو که با مغزیجات مختلف و قطعاتی از گیلاس تزیین شده، نشون میده و میگه که بنظرم این از همه خوشمزه تره و سعی میکنه با همون انگلیسیِ نابودش، مواد متشکله شو برام توضیح بده و اما به گیلاس که میرسه، درمیمونه و با استیصال میگه "کرشه"!!! با گفتن: exceptinally, I know this
باعث خنده ش میشم و اما باز کوتاه نمیاد و معضل بعدی رو خلق میکنه:"نوس"!!! و خوشبختانه باز هم این کلمه رو پیرزن قبلا یه بار در یه پیاده روی و در برخورد با درخت گردو بهم یاد داده بود، پس با "نات"به کمکش میرم و...نهایتا هنوز از توضیح پر از استیصال شیرینی فارغ نشده که با جدیت و وسواس میپرسه شما تو کشورتون چجوری کریسمس رو جشن میگیرین؟

این یکی رو دیگه واقعا پیش بینی نکرده بودم و اما خوب، تلاشمو میکنم که براش توضیح بدم که چون ایرانیهای کنونی از نسل زرتشتیان باستان هستن و اونها تقویمشون بر اصل و اساس خورشید بوده، پس سالشون وقتی نو میشه که زمین یکبار بیشتر خودش رو طواف میکنه...

پسرک مشتاق دونستنه، از همه چیز و همه جا...از فرهنگ و سنت گرفته تا مذهب و سیاست هم حتی...سد زبان اما مانع از سخنوری میشه و به گفتن تنها چند جمله ی مختصر از هر زمینه بسنده میکنم و اون اما با تمام چشم و گوش و هوشش سعی در فهمیدن داره و من در حیرتم از دیدن اینهمه ذوق و شوق دونستن و باز دونستن در پسرکی که تنها ۱۴ بهار رو پشت سر گذاشته، اونم در این بلاد رفاه و آسایش...
اونقدر گرم حرف زدن و مشغول یافتن واژه هام که متوجه اومدن پیرزن نمیشم و اما با صدای Oma(مادربزرگ) گفتن یولیان، برمیگردم و لبخندی حواله ی بازگشت پیرزن میکنم...یولیان اما فی الفور، انگار که حمل اینهمه اطلاعات!!! رو به تنهایی تاب نتونه بیاره، اهم اخبار و رئوس مطالب رو به سمع و نظر اُماش میرسونه و بعدتر ها هم باز برای مادرش تکرار میکنه...

+ نوشته شده توسط Baraneee در ۱۳۹۶/۱۰/۲۳ و ساعت 0:55 |
Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 136 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 22:53