بانوی نان فروش - قسمت اول

ساخت وبلاگ

درست مثل هر خواننده یا نقاشی که یه شاهکار داره که گلِ سرسبدِ تمام آثارشه و نه قبل از اون و نه بعدش و نه بعدترهاش، هیچکدوم از آثارش نمیشه همون یکی ای که گاهی بی هیچ دلیل واضح و یا حداقل قابل توضیحی، بر دل ها مینشینه، همون بود قصه ی پیرزن نان مربوط به فروش حرف ...

نقطه ی اوج تمام مجسمه ها و تمام قبرستان و تمام ژنوا و اگه رم رو در نظر نگیریم، حتی کلِ ایتالیایی که من دیدم...

از همون ورودی و همون لحظه های هزار سوالِ پیاپی، همسرِ خواهر از دخترِ مسئول، سراغ ارامگاهی خاص رو گرفته بود و اما اسمش رو یادش نیومده بود، در همون حال که اون در تلاشی مصرانه بود برای بخاطر اوردن، دخترک در همون اولین حدس و با لحنی که خبر از صد و اندی درصد اطمینان میداد، پرسیده بود:
مربوط به بانوی حرف نان مربوط به فروش حرف رو دنبالش میگردی؟

شادی ای که دویده بود توی صورت همسرِ خواهر، پیشترهای لب زدنش به "دقیقاااااا" دختر رو به یقین واداشته بود و خنده ای متقابل تا بگه: حدسش زیاد سخت نبود، اون رئیس اینجاست!!!

آدرس هایی رد و بدل شده بود و اما من جا مونده بودم یه جایی در میانه ی خماریِ اینکه این زن کی میتونه باشه و بعدترهاش که مجسمه هایی دیده بودم که یکی از یکی زیباتر و چشمگیرتر بودن، بیشتر کنجکاو شده بودم که رئیس اینجا دیگه کیه یا چیه...

جوابش اما زیاد طول نمیکشه، فقط اونقدری که وسط کش و واکش من و همسرِ خواهر بر سر اینکه کی با چی عکس بگیره و کجارو عکس بگیریم و کجارو فیلم و ...، صدای فریادِ پر از هیجانِ خواهر، کلام رو در دهان هر دومون میخشکونه و با تعجب به سمت و سوی فریاد سر میگردونیم...

- بیاین ببینین چی پیدا کردممممممممم
هردومون باهم میدویم تا انتهای لاینی که ما سرشیم و خواهر اما درست در منتهی الیه ترین نقطه ی ممکنه ش ایستاده و با دست به نقطه ی اتصال اون لاین با پله هایی که به سمت بالا میرن، اشاره میکنه...

و همونجاست که برای اولین بار با مجسمه ای روبرو میشیم که وجودش یک تنه میتونه برهانی باشه برای ایمان اوردن به اینکه تنها غیرممکن ها غیرممکنند...

و این همون معجزه ی مربوط به بانوی حرف نان مربوط به فروش حرف ه...

فشرده ی ماجرایِ این مرکزِ توجه ترین مجسمه ی تمام این گورستان اما از این قراره:
زنی فقیر که دستانی تهی دارد و آرزویی اما بزرگ...

زن اونقدر فقیره که طمعِ داشتن مجسمه ای بعد از مرگش و بر سر مزارش، به افسانه یا داستانی کمدی بیشتر شبیهِ تا حقیقتی شدنی چرا که انگار پیش و پس از مرگ نداره این حقیقت که:
دنیا از آنِ توانگران ه...
آسان نیست داشتنِ فرشته ای یا مجسمه ای چنان باشکوه بر سر مزارت...
که انگار فرشته ها رو هم طنین صدای سکه های زری که اندوختی، بربالینت فرا می خونه...

به هر ترتیب اما، انگار در کشاکش نابرابر حقیقت و رویا، اینبار پشت حقیقت به خاک میرسه که پیرزن، به فروختن نان و گردو( در برخی روایات هم بادوم زمینی رو ذکر کرده ن!!!) روی میاره و اندک پولی که از این راه درمیاره رو پس انداز میکنه تا بعد سالها بتونه پول مورد نیاز برای داشتن مجسمه شو بپردازه و اینه اون چیزی که حالا قصه و مجسمه ی مربوط به بانوی حرف نان مربوط به فروش حرف رو چنان زبانزد کرده که اون رو به اولین مقصد زائران این خاموش خانه ی سحرانگیز تبدیل کرده...

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 142 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 19:37