اول بود بعد خلق شد یا اول خلق شد بعد بود؟ (2)

ساخت وبلاگ

انگار دری بود به دنیایی دیگه، مگه الان ماه مارس بود و اینجا هند، که اینچنین جشن هولی ای (جشن رنگهای مردم هند) به پا شده بود و همه جا پر بود از سطل سطل رنگ و آواز و رقص؟؟؟ بیادم اگه موند و یه روزی دیدمش و برفرض اینکه اون لحظه تارهای صوتیم تونستن مرتعش بشن و اونقدری مولکولهای هوا رو به لرزه و جنب و جوش در بیارن که پدیده ای به نام صدا متولد بشه و از میون لبهای سربی شده م خارج بشه، بهش خواهم گفت: یه پارچه بزرگ، از همونا که وقتی یه آدم خیلی مهم، از اون دست که وزیری، امیری، چیزیه و کلی آدم، با دلیل و بی دلیل، به ظاهر و به واقع، بهش ارادت دارن، میره یه سفر زیارتی، براش میگیرن و اونوقت از اون گوشه سمت راست بالا شروع می کنن و تا این گوشه سمت چپ پایین پر میکنن از اسامی ارادتمندان مفروض و گریبان چاکان ملموسش!!! طوری که حتی به قدر نفس کشیدن پارچه هم جای خالی نمونه روش، و نصب میکنن به در و دیوار همه جا و هرجایی که به اون آدم ربطی داره و گاهیم نداره، تا بلکه به چشمش بیاد و بعدا در مواقع لازم بشه گفت حاج آقا یادتون میاد؟ من همونم که برگشتنی سفر فلان جا، زیارت قبول گفتم بهتون!!!...آره ، از همونا باید بگم بزنه دم در ورودی پروفایل فیسبوکش که مواظب باشید رنگی نشوید!!!... مراقب باشید غزل آلوده نشوید اینجا،...گوشه دامن یا چادرتان را بالا بگیرید قدم که برمیدارید، نکنه بخوره تو اون همه سحرانگیزترین آوای نی لبکها که اونوقت لباستون خیس آهنگ بشه و صفحه رو که بسته بودین و رفته بودین، ببینین ای دل غافل که همه وجودتون بو گرفته، بوی نم و نای هر چه دلپذیر و دوست داشتنیه...آره باید با خط درشت که هر سوی چشمی با تمام نزدیک بینی ها و دور بینی هاش، توان خوندنشو داشته باشه بنویسه: با احتیاط وارد شوید، آهسته گام بردارید و خرامان خارج شوید... 

من اما نمیدونستم ، از کجا باید میدونستم، که اون اولین بارم بود، همین بود که شلپ شلپ پریدم وسط اون هنگامه و خیس خیس شدم...چونان که موشهای آب کشیده به تماشا نشستند... اونقدر کودکانه ذوق کرده بودم که نمیدونستم کدومو اول بخونم و ببینم، کدومو دوم و کدومو آخر،گفتم آخر؟؟ نه، تا چشم کار میکرد و تا دوردست ها آخری وجود نداشت، که باران رو حالا حالا ها با این صفحه کارها بود...استرس گرفته بودم نمیدونم چرا، انگاری هر آینه قرار بود بفهمه و بیاد صفحشو با تمام محتویاتش پاک کنه یا ببنده و یه قفل بزرگ از همونا که انقدر بزرگن که نه خودشون که هیبتشون تو رو از باز کردنشون ناامید میکنه، یا شایدم یه عالمه قفل کوچیک و بزرگ جور واجور از همونا که ریسه وار میبندن به در و دیوار امامزاده ها بزنه روش، که کثرتشون تو رو تا ورطه ناامیدی بدرقه کنه...نمیدونم هر چه که بود عجله داشتم زودتر تمام صفحه رو زیر و رو کنم و برداشتنی ها رو بردارم و خوندنی ها رو بخونم و به یاد سپردنی ها رو تو جعبه لایتنر ذهنم بسپرم و ...نکنه بیاد و تو دستانش سبد سبد قحطی و خشکسالی باشه وسط اون پربارترین و خیس ترین فصول...

تمام چند ساعت بعد رو با شتاب فقط میبینم و میبلعم، هر چیز و همه چیزی که اونجاست و هضمشو اما میزارم برای بعدها که سر فرصت و با خیال راحت انجام بشه، نشخواری باید این صفحه رو، که یکبار ببینی و بعد تمام و همه لحظه های بعدیتو که مثلا تو تاکسی نشستی و داری از کلاس برمیگردی یا در همون حال که پاکت دسته دار تو میوه فروشی رو برداشتی و داری میری سمت اون هلوی تپل مپل با لپای گل انداخته وسط اون همه هلو که به مهمونی خونه ت فرا بخونیش، هی تمام اون کامنتها و مطالب رو تو ذهنت نشخوار کنی تا بلکه کمی و شاید تنها اندکی بیشتر ، اکتشاف کنی در مورد شخصیت اون، شاید قطره ای بیشتر بشناسیش و راه به ذهن که نه به دلش ببری...گاهی باغ سبز اندیشه م میزبان این فکر میشه که تا بحال بنی بشری دوست داشته بنی بشر دیگه ای رو، از اون دست و نوع که من داشته م؟ اینهمه گنگ، تا بدین حد مجهول، اینچنین مبهم...که حتی اسم کوچیکشم ندونه...نه ملیت نه اسم کوچیک نه رشته تحصیلی نه علائق نه سلائق، نه هیچ "ائق" دیگه ای، یعنی اومده بود، به مجهول الهویه ترین شکلی که در تصور میگنجید، بی هیچ پلاکاردی، فقط خودش و قهوه ای موهاش، خودش و اسم فامیلش...چه بی سخاوت بود موقهوه ایی که من دیده بودم ...

از خوندن که فارغ میشم تازه تازه اون گوشه به عبارت Photoes رو که میبینم، درخشش خورشیدترین و سوزانترین ستاره های منظومه های دوردست ها رو تو چشمانم حس میکنم، تو گویی، اون کلمه فوتو اون گوشه  بمباران نوترونی به پا میکنه که هزاران شکافت هسته ای همزمان تو چشمانم رخ میدن و انگشتان مرتعش از التهابم، سر میخورن روی دکمه ای که منو میبره به سرزمینی که مردمانش نه مکان میشناسن ونه زمان، جایی فراتر از هر آنچه که بود و هست...سرزمینی پر از موقهوه ای ...

حداقل یه موهبت پرشکوه وجود داره و اون اینه که انگار موقهوه ای عاشق عکس گرفتنه که اون صفحه پره از موقهوه ای ها، هر جایی که رسیده چنتا عکس گرفته از خودش و این لبخند رو مهمون ناخونده لبانم میکنه و به این می اندیشم که شاید خودشم دلش برای خودش لرزیده، مثلا یه روز آفتابی یا شایدم بارونی که روبروی آیینه وایساده بوده و داشته با یه برس مردونه شاید دسته بنفش، موهاشو شونه میزده، چشمش که به موهاش خورده بوده، دلش یه جوری شده بوده، یه چیزی انگار تو دلش تکون خورده بود، شاید دوباره و چند باره نگاه کرده بود و سعی کرده بود بفهمه چه اتفاقی افتاده یا داره می افته و هر بار دلش غنج رفته بود و اما مثل باران تا مدتها نفهمیده بود اون غنج رفتنه از کجا یه دفعه سر و کله ش پیداش شده بود و از عوارض کدوم ناخوشی و یا شایدم خوشی بوده، از اون روز شاید روزها گذشته بود و گاهی چیزایی اومده بودن و رفته بودن و اون اما زیاد جدیشون نگرفته بود و اما فقط حس کرده بود دلش میخواد هی از خودش عکس بگیره و بگیره و بگیره...

من اما با خود می اندیشم 

مردمان این سرزمین را به منت ماه و خورشید چه کار و از کسوف و خسوف چه باک که نه روشنایی اینجا به تیرگی میگراید و نه روزش به شب منتهی، گوییا، جمالش ازلی است و جلالش ابدی و حشمتش بی زوال...

به ریسه میکشم عکسهایش را در دالان تاریک ذهنم، چه باشکوه چراغانی ای خواهد شد اینجا... پرچراغترین چلچراغها را به تماشا فراخواهند خواند...

 

 

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 321 تاريخ : شنبه 27 شهريور 1395 ساعت: 7:21