غافل از اینکه بابا نوئل ممکنه بعد از سرزدن به کفشهای صاحبخونه م، به سراغ بوتهای منم اومده باشه، میرم که با عجله ای همیشگی، بپوشمشون و راهی ایستگاه قطار بشم که با این صحنه ی خیلی دوست داشتنی مواجه میشم...
یه سیب، نارنگی و پرتقال، همه ی بخش خوشمزه ی قضیه رو کاور میکنن و بقیه ش دیگه شاخه ای از همین چیزیه که تو عکس میبینین و اما اسمشو نمیدونم که چیه به اضافه ی دوتا مخروط کاج کوچولو که به همین شاخه هه، بسته شدن با نخی نازک و هنوز داستانِ چراییشون و حکمتشون کشفِ ذهنم نشده...
ذوق زنان عکسهامو میگیرم و میرم بیرون و خدارو شکر، پیرزن رو در حال چیدن برگهای قهوه ای گلدونهاش می یابم تا با همون عجله ای که تو تمام حرکات و حتی حرف زدنمم!!! مشهوده، در آغوش بگیرمش و یه عالمه vielen م رو با دانکه همراه بکنم...
پی نوشت اینکه: فکر کنم دنیا اگه چیز باارزشی برای بخاطر سپرده شدن در حافظه ش داشته باشه، بی گمان همین لحظه های خوبِ هدیه دادن و هدیه گرفتن و در آغوش گرفتنهای بعدشه و خلاص...
برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 161