عسلی از دل جنگل سیاه...

ساخت وبلاگ

دوستی با یکی مثل "سیمونه" بهترینِ اتفاقِ دنیا هم اگر که نباشه، قطعا یکی از بهترینهاست...
در واقع از اون قِسم دوستهاییه که نه تنها تو سختی ها پشتتو خالی نمیکنه غیبش بزنه که اتفاقا بیشتر تو همون لحظاته که پیداش میشه و با تمام قوا به کمکت میاد...
وقتی میگم با تمام قوا، منظورم با تمام امکانات و دارایی هاشه؛ اعم از دانش خودش، زبان مادریش، دوستانش، همسرش و خلاصه تمام چیزهایی که بهشون دسترسی داره...
ماجرای عجیبی که اتفاق می افته اما از این قراره که:

با خواهر که سفر بودیم، یه بار که طبق معمول اون چند روز، من تمام روز رو برای خودم میگردم و میخورم و عکس میگیرم و میخوابم و اما عصر دیگه حدودای ساعت ۵ اینا میرم دم مدرسه!! ی خواهر اینا تا اونو از مدرسه شون تا هتلمون که به فاصله کمتر از ۵ دقیقه ای از هم قرار گرفته ن اسکورت کنم، قبل از رسیدن به هتله که با پیشنهادِ اون برای یه پیاده روی نه چندان طولانی، تا لب دریا و کمی هم اونوترهاش، روبرو میشم و البته که احتمال هیچ جواب منفی ای از طرف من وجود نداره بسکه عاشق پیاده روی ام و اونم تو این شهر که طعنه به بهشت میزنه بسکه نقاشیه و کنار دریا و ...

تو همون بارِ پیاده رویه که با خواهر میشینیم به باز کردن مسئله ی تمدید ویزای من و مشکلی که یک در هزار ممکنه تو این مسیر باهاش روبرو بشم و بعدم طبیعتا دنبال راه حل مناسبی گشتن برای مقابله با اون مشکل...

از جمله راه حل های پیشنهادی اینه که مساله رو با سیمونه که در حال خوندن وکالته مطرح کنم و در مورد قوانین مربوط به این مساله سوال کنم ازش...
به هر حال هر چی که باشه خودش داره وکیل میشه و همسرش یه قاضی عالیرتبه ست و همینه که دسترسیش به قوانین و مقررات خیلی بیشتر و راحت تر از منه‌‌‌...

دفعه ی بعدی ای که سیمونه رو میبینم با گفتن میتونم ۱۰ دقیقه از وقتتو بگیرم، سرجمع چیزی حدود یک ساعت حرف میزنیم!!! و اون بنا بر اصلِ آلمانی بودنش و دقیقا مطابق منشِ جدی و سختگیر بودن آلمانیها، مساله رو بسیار حاد تصور میکنه و کلی فکر و ذهنش درگیر میشه و آخرشم با گفتن اینکه من از دوستام و از یُورگن(همسرش) میپرسم و دفعه ی بعد که همدیگه رو ببینیم، خبرشو بهت میدم...

حقیقت اینه که در واقع رویِ سوالِ من بیشتر با یورگن بود اصلا و اما به این دلیل بسیار بی منطقی ولی همچنان قابل قبول که من در مقابلِ مردهای آلمانی اصلا حسِ خوب و راحتی ندارم و نمیتونم ارتباطِ خوبی باهاشون برقرار کنم یا راحت باشم باهاشون در حدی که خواسته های منطقیم رو مطرح کنم، سیمونه رو هدف گیری میکنم برای طرحِ این سوال و درخواست کمک تا با واسطه ی اون، از یورگن پرسیده باشم در واقع...

دو سه روی بیشتر نگذشته که یه روز که با سرعت برق و باد دارم میدوم سمت دفتر اینترنشنال تا گواهی ثبت نام این ترمم رو به تاییدشون برسونم، یهو با hallo یی پر از حسِ خوب آشنایی با کمی آغشتگی به تعجب و سورپرایز، مواجه میشم و پا که سست میکنم به کشفِ دلیلِ اون صدا و این حس، زنی رو در مقابل خودم میبینم پیچیده شده در پالتویی سیاه به همراه شالی همرنگ و کلاهی باز هم از همون رنگ... کلاه اونقدر پایین کشیده شده که چشمها به زحمت دیده میشن و کمی طول میکشه تا دربیابم که این زنِ چنین مشکی پوش، همون سیمونه ست که حالا خوشحال از یافتن و دیدن من در زمانی زودتر از قرار همیشگی مون، عجله داره که بهم بگه که از دوستانش و همسرش سوال کرده و حالا هم به یکسری اطلاعات دیگه از طرف من نیازمنده و مقادیر معتنابهی اطلاعات جدید داره برام...

دویدن منو دیده و همینه که میدونه که دیرم شده و همین تره که میگه: برو به کارت برس، اگه اشکالی نداره برات ایمیل میزنم...
این میزان از مبادی آداب بودن و احترام، چیزی فراتر از گنجایش ذهن منه که من همون به مکس عادت دارم حتی به هیچ هم حسابت نمیکنه...
در حالیکه این افکار از ذهنم و خنده ای ناگزیر از لبم عبور میکنه، مهمونش میکنم به یه: حتما، لطف میکنین ولی میتونیم هم بزاریمش برای دفعه ی بعدی که همدیگه رو دیدیم و اون، سری تکون میده به این نشونه که این گزینه ی حضوردار بیشتر به مذاقش خوش اومده...

بالاخره میرسه اون روزی که قرار بود و اولِ دیدنمونه که یادم میندازه که باید حرف بزنیم و آخرای دیدنمون هم هست که میگه ۵ دقیقه وقت داری حرف بزنیم؟ از روز روشنتره که میگم: دارم، بزنیم...

سوالاش بیشتر حول محورِ نوع ویزای منه و حقوقی که این ویزا تو خودش محصور داره و برای همین جواب دادن بهشون وقت و انرژی زیادی نمیگیره و اما

نوبت که میرسه به راه حل های پیشنهادیِ اون، من میمونم و دنیایی از بهت و حیرانی که این موجودات، اساسا کِی، کجا و چطور یاد گرفته ن این اندازه مهربون بودن و این حجم از اعتماد رو...

اینطوری شروع میکنه:
من با یورگن و چند تا از دوستام که وکالت میخونن یا وکیل هستن صحبت کردم،و نهایتا کسی رو پیدا کردم که وکیل امور ویزاست و ازش در مورد مساله ی تو پرسیدم و بعد سرجمع کردم تمام اطلاعاتی رو که کسب کرده م اینا مراحلیه که بنظرم باید طی بشن:

اول اینکه تو روز تحویل مدارک به اداره ی مهاجرت، من باهات بیام و اونی که با اون زنِ کمی نژاد پرست( براش گفته بودم که اون زن مسنِ ترِ تو اتاق ویزای اداره مهاجرت امندینگن، به شدت نژاد پرسته و از کسانی که نمیتونن آلمانی حرف بزنن، یه جورایی متنفر...)
مِن و منم از تردیده که آخه، تو خودت خیلی سرت شلوغه و من نمیخوام دیگه باری باشم روی بارهای رو دوشت و اونم امندینگن که مسیرش دوره و قطارهاش متعدد نیستن و مسلما زمان زیادی میگیره رفت و برگشتش و.. اما سیمونه قبل از تموم شدن حرفهامه که متوقفم میکنه با اظهار قاطعانه ای؛ نه، باهات میام، من اگه باهاشون حرف بزنم، اونم به آلمانی، قضیه کلا متفاوت میشه و اگه لازم شد، بین حرفهام میگم که یورگن کجا کار میکنه و این برامون احترام میخره قطعا...

قسمت دوم راه حل ها اینه که اگه ببینم نیازه (اگه تو جوابهای زنِ مسن در مورد پروسه و روند چک امنیتی چیزی یا نکته ای دیدم یا حس کردم) ترتیب دیدارت با یه وکیل رو میدم...
دهن باز شده م برای گفتنِ اینکه " نه، هزینه هاش زیاده" همونجوری و ایندفعه از تعجبه که باز میمونه که سیمونه از قبل دقیقا این لحظه رو پیش بینی کرده...
: در مورد هزینه هاش نگران نباش، یه راهی پیدا میکنیم، یه چیزایی تو ذهنم هست...

ولی باز اینا چیزی نیست در مورد گزینه سومِ سیمونه که قدرت تکلم رو برای لختی و لحظه ای ازم سلب میکنه...

- در نهایت اگه هیچ کدوم از قبلی ها مفیدِ فایده واقع نشد، طبق قوانین آلمان، اگه یه فرد آلمانیِ دارای کاری عالیرتبه و حقوقی بالا (کسی که به قول خودمون سرش به تنش بیارزه) ضمانت فردی دیگه رو بکنه و تعهد کنه به پرداخت و تکفل تمام هزینه هاش در طول مدتی مشخص، اداره مهاجرت موظفه که بهش ویزا بده و من با یورگن صحبت کرده م و اون حاضره که اینکار رو برات انجام بده!!!

کمی طول میکشه تا چیزی رو که شنیده م رو هضم کنم و اطمینان حاصل کنم که درست شنیده م و منظورش واقعا این بوده که یورگن حاضره اینکارو برای منی انجام بده که سرجمع در طول این سه ماه آشناییم باهاشون، شاید نیم ساعت هم منو ندیده و بیشتر از دو سه تا جمله ی بلند و چندتایی هم کوتاه، با هم حرف نزدیم...

شاید خطاب به علامت سوال بزرگ و واضحی که تمام صورتم و چشمهام به اون تبدیل شده ست که سیمونه میگه: ما بیشتر از اونکه تو فکر کنی میشناسیمت و بهت اعتماد داریم و فکر میکنیم که تو لیاقت موندن تو این جامعه رو و بین مارو داری، میخوایم تمام تلاشمون رو برای نگه داشتنت بکنیم...

اولین و اخرین سوالِ اون لحظه که نه که خوب ذهنم کاملا خالی بود و اما لحظاتی بعدترش فقط اینه که: کاش یکی بیاد با رسم شکل برام توضیح بده فرایندِ اعتماد کردن اینهارو، به خودشون، به دیگران، به جامعه و دولتشون و در نهایت به زندگی...

لحظه هایی میگذره تا تمرکزم رو با سیم بکسل برگردونم به اونجا، همونجایی که من و سیمونه دو طرف میزی نشستیم و اون چند لحظه قبل پیشنهادی داده و من باز به عادتِ معمولِ دیدنِ مهربونی هایی از این دست عمیق و بی انتظار، بغض کرده م و چشمام پر اشک شده و به این فکر کرده ام که شاید زندگی راحت تر میبود اگه آدمایی مثل سیمونه و پریسکا و اوته و کلوس و لوسیا و سباستین و هلموت و میکاییل و داگما و سومیت و ساچین و نیکل و صابخونه م و اون زنه توی شهرداری و زن صاحبِ خونه روبرویی و پیرزنِ بسیار سرحالِ همسایه راستی و مردِ هیکلیِ راننده کامیونِ همسایه چپی و اون تنها رفتگرِ خیابونای اون شهرِ کوچیکِ تو فرانسه و ...نبودن و دنیا پر بود از جونورایی مثل مکس و اون عجوزه ی چندشِ تو اداره ی مهاجرت...اینجوری دیگه آدم، یهو ته دلش غنج نمیرفت از اینهمه مهربونی و چیزی قلبشو با تمام وسعت در نمینوردید و دلش پر از بغض و چشماش پر از اشک نمیشد و نمیموند که آخه چی بگه در جوابِ این آدما...
اصلا حُسنِ آدمایی مثل مکس اینه که باعث میشن تکلیفت با خودت و دنیای اطرافت همواره روشن باشه، همراه با حس تهوعی دائمی...

به حرف که میام، اولین و همزمان، تقریبا اخرین حرفم اینه: من نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم بابت این پیشنهاد ولی نه...
دلم نمیخواد کسی بخاطر مسائل زندگی من دچار کوچکترین نگرانی ای بشه...
شما منو نمیشناسین و این ساپورت، ممکنه به قیمت نگرانی هر لحظه تون تموم بشه که آیا من کار خطایی ازم سر میزنه یا از این حمایت قصد سوئ استفاده دارم یا نه...
پس این گزینه رو کلا حذف میکنیم...
سیمونه با ناصبوری منتظر تموم شدن حرفم نمیمونه و با گفتن لطفااااا، ما تورو میشناسیم و هیچ ترس و نگرانی ای در این مورد نداریم و قویا معتقدیم که تو شایستگی این حمایت رو داری، منو به سکوت میکشونه...

نمیدونم چطوری گزینه ی "هنوز نه"ِ تو ذهنم رو به خوردش بدم که نامودبانه هم نباشه و چاره رو اما در تموم کردن فعلیِ این بحث میبینم با تشکری مجدد و بیان اینکه پس من فعلا برنامه زمانی اداره مهاجرت رو دربیارم و بهت اطلاع بدم تا بعد ببینیم چی میشه...

گاهِ رفتن که میرسه، سیمونه که انگار چیز خیلی مهمی یادش رفته باشه و حالا یهو یادش اومده باشه، میگه راستی، علاوه بر ما، مامانمم خیلی دوست داره و خاطرت براش عزیزه که هر وقت یه چیزی برای من میاره، کنارش برای تو هم میذاره و منو در هزارتوی تعجبم از این حرف رها میکنه تا شیشه به دست برگرده...
همین شیشه ای که میبینین...
همین شیشه ی پر از عسلی طبیعی که از کندوهای مزرعه یِ خارج از شهرِ مامانش اومده و حاوی محصولِ زنبورهای خوش شانسِ جنگل های سیاهه...
میگیره سمت من و میگه مامانم دوتا شیشه اورد، یکی رو برای من و یکی رو هم اکیدا برای تو گذاشت و گفت بهت بگم که خیلی دوست داره باهات حرف بزنه ( باز همون گرفتاریِ رایج که اون انگلیسی نمیدونه و من آلمانی!!!) و مطمینه که این اتفاق بزودی می افته و شما دوتا میتونین به آلمانی باهم حرف بزنین...

برای اونجا و اون روز واقعا بس بود و من گنجایش بیشتری نداشتم... همینم هست که مومن شده م به اینکه ظرفیت آدمها برای خوبی دیدن هم حتی محدوده و بینهایت نیست و مثلا بعد یه مدت سر کردن با آدمهایی مثل سیمونه، حتما لازمه که فوری یه سر هم به مکس بزنی تا تنفر و تهوع، سُکرِ اون همه خوبی رو بپرونه از سرت و تو به تعادل برگردی...

شاید زیادی بی رمق لب میزنم که مرسی که میگه چیه دوست نداری عسل؟
آو کورسسسسسس م رو کمی کوتاهتر از حس سپاسی که تو اون لحظه دارم میکِشم و بی اونکه نفس تازه کنم، پشت سرهم حرف میزنم و از تصمیمم میگم برای باز نکردن و مصرف نکردن این عسل صددرصد طبیعی و خواستم برای بردنش برای مامان بابام، هرزمان که برم ایران، حتی اگه سالها بعد باشه...

فقط اونقدری وسط جملاتی که مثل رگبار ردیف میکنم، فاصله میندازم که بصورت کاملا ناگهانی سوال کنم که راستی این عسل طولانی مدت بمونه خراب نمیشه که؟ آخه من حالا حالاها قصدی برای رفتن به ایران ندارم اگه خدا بخواد و مشکل خاصی پیش نیاد...

شنیدنِ " نه اصلا، تا پنجاه سال آینده دووم میاره این عسل و هیچیش نمیشه" دلم رو آروم میکنه و سیمونه اضافه میکنه که فقط ممکنه کمی حالت سفت بخودش بگیره با گذر سالها که اونم با کمی گرم کردن یا اضافه کردن آب ولرم کاملا قابل حله...

آخرِ راهکارهاش برای حل مساله سفتی موضعی عسله که جمله هاشو وصل میکنه به این مفهوم که نمیخوام اینو برای هیچ کسی ببری، میخوام که بخوریش و ازش لذت ببری، من یه شیشه دیگه از مامانم میگیرم برای اینکه برای پدر مادرت ببری...
در واقع تو داری زیاده از حد از خودت کار میکشی و همیشه هم خودت رو در ترجیح آخر میزاری و این کاملا نگران کننده ست، نیاز داری به اینکه یه مدت فقط به خودت برسی و فقط به خودت فکر کنی، نه به هیچ کس و هیچ چیز دیگه...این اون چیزیه که من ازت میخوام؛ یه مدت فکر کن هیچی جز خودت وجود نداره، و واقعا هیچی...
دفعه دیگه که ببینمت یه شیشه برای پدر مادرت میدم و این خواهش و خواسته ی خودمه که نه اوردن توش واقعا دلگیرم میکنه...

حرفی نمیمونه برای زدن منطقا؛
که منم و یک عالمه حسی که همونجا میمونه روی دستِ دلم مونده...

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 178 تاريخ : سه شنبه 30 بهمن 1397 ساعت: 19:40