آیس کریم...

ساخت وبلاگ


تازه کارمون تو بانک تموم شده و بیرون اومدیم و من مشغول کلنجار رفتن با زیپ کاپشنمم که راه رو تا حد ممکن بر نفوذ هوای به اون ناجوانمردانه سردی به درونش ببندم که به صدای ساچین سربلند میکنم تا بشنوم که: 
دو یو لایک آیس کریم؟!!!
چالشی عظیم در من بپا میشه با شنیدن کلمه ی آیس کریم و سرچ در تمام دیکشنری های نهفته در هزار توهای ذهنم که شاید این کلمه معنا و مفهومی دیگه داره بجز، بستنی!!!
اگه شماهم به اندازه ی من ساچین رو میشناختین، اونوقت من مجبور نبودم که توضیح بدم که تا چه حد بعیده از این آدم شنیدن یک همچین سوالی که در واقع بیشتر به دعوت به آیس کریم شبیهه تا کنجکاوی برای دونستن علاقه های فردی و خصوصیِ من!!!
ساچین کلا خودشم معترفه که هیچوقت کسی رو به چیزی دعوت نمیکنه و یه بار هم یه چند ساعتی وقت گذاشت و برای من بطور کامل طوری با جزییات توضیحات مبسوطی داد چرایی این قضیه رو
ولی اصلا انتظار نداشته باشین که من الان چیزی ازش بیاد بیارم و بخوام برای شما هم تعریف کنم چون اولا، این قضیه مال خیلی وقت پیش هاست، یعنی یه جایی همون اوایل و برای همین هم من هنوز با انگلیسیِ هندی گونه ی ساچین کاملا مشکل داشتم و اصلا نمیفهمیدم که چی میگه و اون اگه شرق میگفت، من غرب میشنیدم و ...
ثانیا اگر هم بر حسب تصادف!!! چند کلمه ای از حرفهاشو متوجه میشدم، به حکم زمانی که گذشته و حافظه ی کوتاه مدت من که انگار بسیار به اسمش معتقده و تعریفشم از کوتاهی در حد میلی ثانیه ست!!! به دست فراموشی سپرده شده و من در این برهه از زمان و مکان فقط میتونم به ضرس قاطع بگم که ساچین اهل مهمون کردن و دعوت کردن و این قبیل آداب و رسوم نیست که نیست که نیست...
ولی تمام راهها به رم ختم میشن: 
آیس کریم فقط همون یه دونه معنارو داره، همون معنای خوشمزه ای که به سختی میشه دست رد به سینه ش زد...
ولی با اینحال احتیاط میکنم و در جهت کنف نشدن احتمالی م در اثر اشتباهی شنیداری، تجاهل پیشه میکنم با پرسیدن:  
واس؟؟؟؟
تکرارش اینبار نه مثل هر بار و بارهای دیگه س که انگار انتظار نداره من ندونم ایس کریم چیه و چه کاربردی داره...
جمله ش رو اینطوری ول میکنه یه جایی نزدیک گوش من که: آیس کریم نمیدونی چیه؟؟؟؟
- میدونم اما پرسیدن تو به شک م انداخت واقعیتش!!!
خنده ی بلندش نشون از این داره که بدرستی میدونه از معنای نه چندان نهفته ی توی کلامم..‌.
خرده های توی جیبش، توی دستشه وقتی دستش رو از تو جیبای بزرگ بارونی ش درمیاره تا به من نشون بده و بگه اینا سنگینن و اذیتم میکنن، میخوام از شرشون راحت بشم!!!
حالا اینایی که میگه یه چیزی بیشتر از ده یوروه و همین برای خندوندنم کافیه که برای هر دومون که از کشورهایی با پولی فاقد هر گونه ارزش مادی و معنوی ای، اومدیم، ده یورو معنای چند روز زندگی رو داره...
تردیدمه شاید که اونو وامیداره که بگه: میشه بگی مشکل چیه؟ یعنی آیس کریم دوس نداری؟ 
نمیدونم چجوری باید بگم که الان و اینجا، کمترین مساله دوس داشتنه و بیشترینش اما، برمیگرده به اینکه من نمیخوام علاوه بر زحمتی که بهش داده م و وقتی که ازش گرفته م برای این آمد و شدها به بانک، دیگه بار مالی ای هم، هر چند به قدر و قامت یه آیس کریم باشه،
رو دوشش بزارم...
همچنان منتظر خیره به من چشم دوخته که من تهِ تمام فکر کردن هام به این جمله  ختم میشه که: ساچین، اصلا نیازی نیست به اینکار...
و احتمالا ناکارامدتر از این جمله و این فنِ بیان رو دیگه جایی نمیبینین که ساچین برمیگرده و میگه: پس میریم...
حالا کدومو بریم؟ دو تا کافی شاپ هست این نزدیکی، یکی بستنی ایتالیایی داره اون یکی آلمانی، کدومشون؟
و منی که گم میشه در هزار تویِ
یاد و خاطره ی ایتالیا و ژلاته (بستنی) هاشو و از همه بیشتر و پررنگتر، پورتوفینو و اون قطعه از بهشتی که اونجا خورده بودیم و ...
دیگه بعد این همه یاد و اون همه خاطره، سخت نیست حدسِ اینکه به سمت کدوم کافی شاپ روانه میشیم...
کمی پیاده روی و حرف زدن در مورد همون مسائل همیشگی و همون آدمهای ثابت و غیره، نباید چیز زیاد بدی باشه اما بشرطیکه
بعدش چشمت به درهای خیلی بسته ی کافی شاپی ایتالیایی نخوره که قرار بود تورو به ژلاته ای ایتالیایی و هزاران یاد و خاطره ی خوش از سفر ایتالیا، مهمون کنه...
دست از پا درازتر برمیگردیم سمت و سوی همون اون یکی، بستنی و خیلی چیزایِ دیگه فروشی و مثل مگس میچسبیم به شیشه ی ویترین مغازه ای درندشت که برخلاف اون همه فضا و قر و فِرِش، تنوع رنگ و طعم بستنی هاش اما خیلی کمه...
من اما باز از پا نمیشینم و تمام بیرون و اندرونی مغازه رو بدنبال ردپایی از بستنی مانگویی، یا حداقل لیمویی، میگردم و اما نمی یابم و همین ذوقمو کور میکنه...
لب و لوچه ی آویزونم شاید پرده از میزان ناامیدیم برمیداره که ساچین تعجبش رو کمی نگران آلوده س، با پرسیدن: چیزی شده؟ به رخ میکشه...
- نه ولی اگه میشه بریم الدی، از اونجا از اون بستنی کیلویی ها میگیریم، هم قیمتش بهتره هم تنوعش بیشتره...
- وووی، آلدی که همیشه هست، حالا یه بار خواستیم یه بستنی متفاوت بخوریما!!! تو مشکلت چیه با اینجا؟
- انبه، مشکلم انبه ست!!!
هنوز نتونسته خنده رو از تو صورتش جمع کنه وقتی که با همون المانی شکسته بسته ش که از اون یه ترم المانی خوندن زمان فوق لیسانسش داره، از فروشنده میپرسه: بستنی مانگویی ندارین؟ و اصلا هم به حرف من محل نمیزاره که: بابا جان، من خودم همه جارو گشته م دیگه، داشته باشن قایم نمیکنن که!!!
جوابِ نه فروشنده، روشو به سمت من برمیگردونه به گفتن اینکه: حالا راه نداره یه طعم دیگه ای انتخاب کنی؟ 
بعدم انگار که پای گول زدن بچه ای در میون باشه، بگه: ببین پسته ای دارن، شکلاتی، گیلاس ترش، نسکافه ای و یک عالمه طعم های دیگه ای که ناگفته پیداست که فیوریت من نیستنن و اما نمیخوام هم اونو معطل کنم و هم خودمو سبک و برای همینم هست که
اشناترین طعم قابل تحملی که میبینم دست میزارم روش و میگم: یه اسکوپ دارک چاکلت لطفا...
اون اما میکسی انتخاب میکنه با طعم دامیننتِ تکه های فندق...
کمی از اون بارِ خرده هاش سبک میشه به گاهِ حساب کردن و بعدش راه می افتیم سمت دانشگاه که من به دیدن نیمکتی چوبی درست اونورتر از جایی که وایسادیم، پای اراده م برای رفتن سست میشه و البته که ذوب زودهنگام و روان بودن اون اسکوپ بستنی ای که بر بالای منبر قیف بیسکوییتی نشسته، هم بی تاثیر نیست در گرفتن این تصمیم ناگهانی...
از سری خوبیهای ساچین شاید بشه به این مورد اشاره کرد که درجه ی انعطاف پذیری بالایی داره، یعنی یه جایی در مقابل ترین نقطه ی ممکنه در مقایسه با من...
برای همینم میشینه!!!
حرفها و حدیث های هزار بار گفته شده دوباره تکرار میشن، اون از استادش و من از مکس و دوباره تهش به همون نتیجه ی همواره میرسیم: ماها با این نشنالیتی های نازنینی!!! که داریم، حق و اساسا، امکانِ هیچ اعتراضی رو نداشته و نخواهیم داشت چون به کوچکترین چیزی ویزامونو تمدید نمیکنن و این یعنی پایان همه و هر چیزی و تلاشی...
مسیر دانشکده بعد از یه اسکوپ دارک چاکلت، قائدتا باید سهل تر باشه پیمودنش و اما نمیدونم چرا نیست، شاید بخاطر اینکه میدونم یا حداقل فکر میکنم اونجا هیچ چیز هیجان انگیزی منتظرم نیست، چیزی شبیه یه پروژه ی خوبِ به ریزالت و مقاله منجر شونده مثلا...
شایدم همه مشکلات از گورِ همون چندتا کلمه ای بلند میشه که خواهر میگفت و من اما ندارم: 
اندکی صبر و ایمان به روزهایی خوب و خوبتر...

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 119 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 2:38