Scone

ساخت وبلاگ


Scone
اِسکُون رو اگه سرچ کنین، همون چیزی رو گوگل بهتون میگه که پریسکا به من گفت در مورد همین و دقیقا همین موجود خوشمزه ای که میبینین...
موجودی مابین نون و شیرینی، چیزی شبیه به شترمرغ احتمالا که نه اینه و نه آن و ولی نشانه هایی از هردو داره...
نمیدونم چرا انقَدَر منو یاد زندگیِ خودم میندازه این تصمیم ناگرفته...اینکه تکلیفش انقدر با خودش مشخص نیست و دست آخرم نه به اینطرف میرسه و نه اونطرفو میگیره...
اما اینبار شاید یکی از معدود دفعاتی بود که نتیجه ی این بی تصمیمی زیاد هم بد نبود، یعنی اصلا بد نبود، شاید حتی بشه گفت خیلی هم خوب بود...
پریسکا پخته بود و اورده بود برای ناهارش و به منم تعارف کرد و منم برداشتن و داشتنِ یکی از این هارو موکول کردم به بعدِ برگشتنم با ساچین از بانک...
باید با ساچین میرفتیم بانک برای انجام کاری و بر که گشتیم اما پریسکا هنوز اونجا بود و منم بی هیچ رودروایسی ای گفتم که میشه کیک سهمم رو بدی؟ به همین بی پروایی...اما مسلما نه با همه که خوب زیاد نیست تعداد آدمهایی که بشه باهاشون تا بدین حد روراست بود و سرراست...
بهم داد و توضیح هم داد روش پختش رو که آرد گندم میخواد و بکینگ پودر و کمی شکر محض از حالت نون دراومدنش و بعدم لعاب دادنش با تخم مرغ و مال اون البته که توش دونه های خوشمزه ی کشمش هم داشت...
تو همون حال خودم دارم نصفش میکنم و نیمه شو به سمت ساچین میگیرم که برداره که با نگاه خیره ی پریسکا که در هم آمیخته به لبخندی شیطنت آمیزه کاملا به خودم میام...
مفهوم این لبخند و شیطنت موج زننده ی توش رو فقط من میدونم و نه ساچین خدارو شکر...
قضیه برمیگرده به دو سه ماه پیش که یه شب که من و پریسکا هردومون تا دیروقت کارمون طول کشیده بود تو دانشگاه و باهم تنها شده بودیم و نشسته بودیم خیلی خواهرانه با هم حرف زده بودیم و درد دل کرده بودیم و حرفهای ناگفته ای و ...
تا نهایتا رسیده بود به اونجا که پریسکا لب زده بود: میتونم یه سوال شخصی و احتمالا خصوصی بپرسم؟ و من که با خیلی تعجب گفته بودم: حتما
جز قضیه اپلای کردنم برای موقعیتی دیگه و جایی دیگه و البته که نفرت و خشمی که از مکس در هزار تویِ ذهن و دلم خونه کرده، حقیقتِ از پریسکا پوشیده ی دیگه ای تو زندگیم وجود نداره...
میشه گفت که پریسکا ورژن خارجیِ سعیده ست برام که به حکم آلمانی بودنش و هم گروهی بودنش، چاره ای ندارم جز مخفی نگه داشتن یه سری از امور ازش وگرنه به همون اندازه دوسته و به همون مقدار دوست داشتنی...
تعجبم از اینکه چی میخواد بپرسه خیلی زود چندین برابر میشه، اما اینبار از چیزی که میشنوم...
چیزی بینِ تو و ساچین وجود داره؟!!!!
منظورم چیزی فراتر از یه هم دپارتمانی بودنه البته!!!
دهنم هم درجه ی یه اسبِ آبیِ خوابالوده، باز میشه از تعجب که خداییش انتظار سوالی در هر حیطه ای رو داشتم الا همین یک فقره رو...
کمی طول میکشه تا از سُکرِ اون سوال بیرون بیام و در همون حال هم با تصور
منظورِ پریسکا، پُقی میزنم زیر خنده و بی استرس ناشی از مکس، بعد مدتها، از ته دل میخندم...
پریسکا که شاید انتظار هر واکنشی رو داره الا اینی که داره میبینه، دهن باز میکنه که از چرایی ماحرا بپرسه که خودم به حرف میام و سوالِ نکرده شو جواب میدم:
ببخشید ولی انقدر مساله ای که بیان کردی دور از ذهن بود که نتونستم جلو خنده مو بگیرم...
آخه چرا و اساسا چجوری ممکنه بین من و ساچین چیزی وجود داشته باشه؟
- خوب یه مدته، همه شما رو همه جا باهم میبینن... باهم غذا میخورین، باهم میگین، میخندین، راه میرین، آزمایش انجام میدین،جدیدا هم که باهم میرین بیرون از دپارتمان و برمیگردین...
همواره باهم دیده میشین و این کمی شک برانگیزه که نوع رابطه هنوز، هم دپارتمانی باشه!!!
بقیه ی خنده مو به زور میخورم که حس بدی به پریسکا دست نده و اما بقایای اثارش رو نمیتونم که از تو صورتم و لبهام جمع کنم و همچنان نیشم بازه وقتی که شروع به توضیحی نصفه نیمه میکنم، چرا که کاملش رو شاید فقط به کسی میشه توضیح داد که آلمانی نباشه و هم گروهی نباشه و ...
و متاسفانه پریسکا هر دو خصوصیت رو داره و همینه که ناچارم قیچیِ سانسور بدست بگیرم و یه چیزایی رو از یه جاهایی حذف کنم و یه حقیقت مُثله شده تحویلش بدم...
هنوزم متاسفم که نمیتونم براش بگم از تمامِ چیزایی که در جریانه مثلا اینکه بیرون رفتن من و ساچین، بخاطر مساله ایه که برای اکانت بانک من پیش اومده و برای اطمینان از عدم هرگونه مشکلی در پروسه ی ویزامه که فعلا و برای یه مدت محدود، نیاز به کسی داشتم که بهم کمک کنه با یه گردش ساختگی حساب و مثل همیشه این ساچین بود که خودش پیشقدم شد تو آفر دادن خودش و حسابش، حتی پیش از درخواستِ من...
و همینه که ماهی یه بار باید باهمدیگه بریم بانک و برگردیم و انگار این رفت و شدمون به نزدیکترین بانک به دانشگاه، به چشم آدمهای دپارتمان کمی بزرگ نموده!!!
و تاسف بیشترم اما از اونجایی میاد که شاید پریسکا حتی به خاطر ذهنش هم خطور نمیکنه شوخیهای من و ساچین و عبارات عجیب غریبی که بینمون رد و بدل میشه، همشون از اینجای نادوست داشتنی شروع شدند: 
مکس !!!
آره، اونقدر این موجود، وجودش برای من ترس و نفرت و ناامنی داشت که من ناخوداگاه به ساچینی پناه ببرم که تنها هنجار شکنِ دپارتمان بود و حاضر بود ریسک آموزش دادن و حمایت از من رو بجون بخره، اونم در مقابل آلمانی هایی که چیزی و کسی رو بهتر و بالاتر از خودشون نمیبینن و نمیدونن...
پی نوشت اینکه: این جمله ی آخرم اصلا هیچ ارتباطی با قدرناشناسی از تمام خوبیهای بی حد و حسابی نداره که از اکثر آلمانیهای اطرافم میبینم و میگیرم، فقط بیان صادقانه ای بود از حس خودبرتر بینی ای که تقریبا توی همشون تجربه ش کرده م و اما حالا ساچین، پدیده ای بود که توانِ درهم شکستنِ این هنجار رو داشت منطقا، حداقل از نظر هوش و دانش بایولوژی و اطلاعات گسترده ش در مورد زبان و تاریخ و ادیان و ...
به هر حال پریسکا اینارو نمیدونست و نمیشد هم که بدونه...
باید در جهل نگهش میداشتم، هر چند که نمیخواستم...
خنده ی ناخوداگاهمو بسختی متوقف میکنم و براش مختصرکی توضیح میدم که ببین پریسکا، ساچین برای من عین تو میمونه، یعنی هر وقت که چیزی رو نمیدونم و این هر وقت، معمولا خیلی وقتها در طول روزه، یا میام سراغ تو و یا میرم سروقت اون و سعی میکنم مساله مو حل کنم و از اونطرف هم چون نقاط زبانی و فرهنگی مشترکتری نسبت به
دارم با هندیها، وقتیکه پای مقایسه در میون بیاد با اروپاییها و دیگر نقاطِ از ما بهترانِ!!! دنیا، همینه که وقتی که قرار بر این باشه که دقایقی رو در طول روز و موقعِ غذا و یا میوه خوردن، زمانی داشته باشم برای فکر نکردن به درس و کار و غیره، ترجیح میدم با ساچین بشینیم چرت و پرت بگیم و الکی بخندیم و اینجوری قورت بدیم،
 استرس های روزانه رو، 
با چاشنیِ خنده و مسخره گی...
کمی هم براش در حدودِ سابجکتی میگم که بین من و ساچین در حال رد و بدله...
از همون که گفته بودم اینجا...
از اینکه ساچین در قبال یه چیزهایی و مهمتر از اون چیزها، دادنِ رنجی دائمی به مکس، به شکلی که هیچ ایده ای ازش ندارم ولی قرار شده هر چی که هست، فقط رنج بودنش و مادام العمر بودنش، از سمت و سویِ ساچین تضمین شده باشه، از من حوری!!! دریافت کنه!!!
نه عدد حوریِ سفید!!! که سنشون هم بیشتر از ۱۴ سال نباشه...
حالا اینکه چرا این شرط سنی وجود داره و چرا تعدادشون باید دقیقا و تحقیقا نه تا باشه دیگه خودش داستانیه مجزا و طولانی که من که وقت نوشتنش رو ندارم و شما هم شاید حوصله خوندنش رو...
ولی سفید بودنشون دیگه داستان نداره، واضحه و بی توضیح:
ساچین بسکه تو هند دختران تیره پوست دیده در تمامِ عمرش، ایده آلش در مورد زنان، داشتن پوستی سفیده و سرسختانه به این اصل پایبنده...
پریسکا با شنیدن این شرط سنی و از اون مهمتر شنیدن تعداد مورد نظر ساچین که عددی بیش از یکه، چنان بر می آشوبه که با لحنی نه چندان دوستانه اینبار، به من بگه: تو چرا با این آدم حرف میزنی اصلا؟؟؟؟
میبینم که بد بندو به آب دادم اینبار و حالا یکی بیاد به این دخترِ کاملا آلمانی و بیگانه از این نوع شوخی ها و داستانهای پشتش و ...توضیح بده که ساچین چی میگه و چرا میگه و کدوم یکی از گفته هاش جدیه و کدوم شوخی و چرا شوخی هاش حول محور اعراب و حوری و ۱۴ سال و ...دور میزنه...
نهایتا بسنده میکنم به ماست مالی مختصری که حاوی ضعیفترین دفاعیه ایه که تا بحال در تمام عمرم مجبور به ارائه شده م و اما بیشتر از این ازم برنمیاد، اونم در مقابل این دختر بدونِ هیچ تشابه فرهنگی مذهبی زبانی...
دیگه دهنمو گِل میگیرم که با پریسکا از شوخی ای جهان سومی صحبت کنم که من و اون تو دنیاهایی بغایت متفاوت، اون زندگی و من مردگی!!! میکنیم...

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 142 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 2:38