اول بود بعد خلق شد یا اول خلق شد بعد بود؟ (1)

ساخت وبلاگ

احتمالا کسی نباشه که این سوال تکراری رو که اول مرغ بود یا تخم مرغ به گوشش نخورده باشه تا حالا...کاش کسی این معمارو حل کرده بود، کاش جایی تو یه کتابی، حالا مقدس بودن یا نبودنش فرقی نداشت، دفتری، برگه ای، تیکه کاغذی، چیزی، خدا جواب این سوالو نوشته بود و داده بود دست پیامبری، فرستاده ای یا حتی کبوتری تا بیاره بده دست مردم که اینجوری نمونن وسط هوا و زمین با یه علامت سوال بزرگ تو ذهنشون .... آخه چند روزیه یه دونه "؟" بزرگ یه عالمه از مساحت ذهنمو اشغال کرده که موقهوه ای اول بود، من دیدمش و دلم لرزید یا اول دلم موقهوه ای رو خلق کرد و بعد مخلوقشو دید و به خودش لرزید و بعد کم کم اون تبدیل شد به واژه "هست" و تو دنیای بیرون وجود پیدا کرد...اخه چطور ممکنه من درست یکسال و اندی پیش دلم برای تصویری بلرزه که حتی ندیدمش و درست چند روزه که اون تصویر به دستم رسیده و دیدم و حالا میفهمم که در واقع موقهوه ایی که چهارستون که نه، چهل ستون و سی وسه پل دل باران رو یکجا به لرزه دراورد و تصویری که تو ذهن و دلش حک شد، همین تصویریه که تازه تازه پیداش کردم...چه خبره این وسط؟ کی به کی و چی به چیه؟ چرا همه چی انقدر در هم برهم و شلوغه؟ اونقدری که من چند روزه مات و مبهوت خیره موندم به تصویری که حالا پس زمینه دسکتاپمه و هی نگاه میکنم و هی بیشتر و بیشتر به خودم میگم، آره همینه، این دقیقا موقهوه ایه، خود خودش...

قصه اما از این قرار بود که یه روزی یه نفر از دهنش پرید که صفحه فیسبوکش بازه و اگه دوست داری میتونی بری اونجا عکسهاشو ببینی یا مطالبشو بخونی، همون یه نفر دوست داشتنی میگه که اگه نتونستی بیابیش، احتمالا ساناز آدرس فیسبوک مو قهوه ای رو داشته باشه...با خودم فکر کرده بودم، دوست دارم!!! دوست رو نمیدونم که دارم یا نه ولی نیاز رو میدونم که دارم که برم کل صفحه فیسبوکشو شخم بزنم و واو به واو کلماتشو بخونم و دونه به دونه عکسهاشو درو کنم بزارم رو دسکتاپم...با خودم فکر کرده بودم میرم و فیسبوکمو که حالا بیشتر از یکسال بود که بهش سر نزده بودم و حتی دیگه پسموردمم یادم نبود و باز میکنم و بعد خیلی راحت اسمشو سرچ میکنم و پیداش میکنم و ... خیلی خاطرش عزیز باید میبود که بعد اون همه وقت، منی که اصلا حوصله قر و فرای عجیب غریب فیسبوکو با اون سرعت پایین ناشی از استفاده از فیلتر شکن رو نداشتم، برم سر وقت یه فیلتر شکن قدیمی که حالا مدتها بود ازش استفاده نکرده بودم و حتی مطمئن نبودم که کار می کنه یا نه.

یعنی با این فیلتر شکنه کار کردن مثل شنیدن فحش میمونه اونم از نوع ناموسیش، از بس که انواع و اقسام ارر ها رو به صف میکنه جلوت و هی میگه به این دلیل و اون دلیل قادر به ارائه خدمات نمیباشه و من اما صبوری میکنم، ایوب وار... از نوعی که کاملا برای خودمم عجیب و دور از ذهنه. بعد کلی انتظار که کم کم داره خلقمو تنگ میکنه و منو میبره به سر حدی که حرفهای غیر اخلاقی از دهنم بپرن بیرون و چیزهایی نثار روح عوامل دخیل در فیلترینگ بنمایانم، صفحه فیسبوک با اون آرم حال به هم زنش ظاهر میشه و من وارد خان دوم این بازی میشم که اینجا و حالاست که باید به اون ذهن آشفته م فشار بیارم به میزان چندین پاسکال، تا بلکه یاری کنه و پسوردمو به یاد بیاره، پس شروع میکنم به امتحان کردن هر چه و همه اونچه که ممکنه پسوردم باشن!! از تاریخ تولدم تا شماره دانشجویی ارشدم، از شماره پلاک خونه دوست داشتنی ای که تو هند توش سکونت داشتم تا شماره تعداد ستونهای مسجد بزرگ و خاطره انگیز ابوظبی، همه و همه رو امتحان می کنم و اما جواب نمیده و دست آخر کلافه و خسته میرم سراغ ایمیلم به دنبال سرنخی احتمالی...زیاد طول نمیکشه که پیدا میکنم اون چیزی رو که میخوام، تو یکی از ایمیلهایی که خودم برای خودم فرستادم، باز خوبه انقدرها به عقلم رسیده که تمام پسوردها و یوزرهامو لیست کنم تو یه ایمیل و برای خودم ارسال کنم که در همچین مواقعی در نمونم...

پسوردو با ذوق و شوقی وصف ناپذیر برمیدارم و این دفعه با دست پر میرم سراغ فیسبوک و اونم ورود افتخارآمیزمو تبریک و تهنیت عرض می کنه و میره که لود کنه که مثلا چند نفر و کی و کجا چیا گذاشتن رو پیجشون، میخوام بگم آغا جان زحمت نکش من برای کار دیگه ای اومدم که خوب میبینم فایده ای نداره و باید صبوری کنم تا کامل لود بشه و بعد کارمو باهاش در میون بزارم...بالاخره زمان مورد نظر فرا میرسه و من با هیجان اسمشو وارد میکنم و فرمان سرچ صادر میکنم و اما نتایج اونی نیستن که منو خوشحال کنن...کلید واژه ای دیگه و باز هم...دوباره و سه باره و هزار باره تکرار میکنم و اما بی نتیجه س...اسمشو از ابتدا به انتها و از انتها به ابتدا و از وسط به ابتدا و انتها و ...مینویسم و نتیجه نمیده. اول اسمشو با کپیتال میزنم و اول فامیلشو و بازم...فقط اول اسمشو میزنم با نام کامل فامیلش و بالعکس، اما نه، انگار هیچگاه وجود نداشته و نداره...

تمام نتایج سرچ رو یکی یکی وارد صفحاتشون میشم و بررسی میکنم شاید خودش باشن و مثلا من عکس رو نشناختم اما نیستن که نیستن و مگه میشه من اشتباه کنم اونم در مورد اون؟ حالا گیریم که بر فرض محال، عکسشو نتونم تشخیص بدم، مگه اون همه رنگ و عطر رو میشه جایی پنهان کرد و مانع از انتشار ویروس گونه شون شد...نه میون اون همه پروفایل هیچکدوم ذهنتو به رویا و خلسه ای شیرین فرو نمیبرن و دلتو آشیونه مهاجرترین پرستوها نمیکنن...ساعتها از نیمه شب گذشته و من دست خالی و خسته نمیدونم دیگه که چه کلید واژه ای رو باید سرچ کنم حتی تمام کسانی رو که میدونم باهاش در ارتباط بودن رو هم سرچ کردم و پرفایلهاشونو پیدا کردم و تو صفحاتشون دنبال ردی هرچند گنگ و کم رنگ گشتم اما نبود که نبود...انگاری از ازل تا ابد، موقهوه ایی وجود نداشته و نداره...

ناامیدتر از پیش، به فکر فرو میرم، کنار گذاشتن این جستجو که مسلما تو گزینه هام نیست به هیچ عنوان، و مگه میشه چیزی مربوط به موقهوه ای باشه و من پا از سرش درگذارم...پس به آخرین گزینه روی میز که نه تو مشتم فکر میکنم و اون سانازه...اون دوست داشتنی ، گفته بود که ساناز آدرس فیسبوکشو داره پس باید از این کانال وازد بشم شاید ساناز کلیدی برای این قفل مهر و موم شده داشته باشه...فیسبوکو همچون قالی قدیمی کهنه ای، قشنگ یه دور میتکونم تا سانازو که با یه اسم دیگه پروفایل ساخته با استفاده از کلید واژه ها و اشاراتی که به عقل جن هم نمیرسه، اما به عقل من خسته خواب آلوده تو اون نیمه شب نزدیک صبح شده، چرا، پیدا می کنم و خودم به خودم فتبارکی میگم که اگه چیزی رو بخوام با چه همت غریب و چه اراده عجیبی دنبالش میرم و چجوری ابر و باد و مه دست به دست هم و به دست باران میدن تا نتیجه مطلوب دل باران حاصل بشه ...

سانازو که پیدا میکنم قبل از اینگه پروفایلشو نگاه کنم یا بخونم، تو تلگرام بهش یه پیام میدم که سلام و خوبی؟ و چرا چند وقته نیستی و ... با ساناز تو تلگرام در ارتباطتیم ولی در حد چند ماه یه پیام سر ساده و گاهی احوالپرسی...اون هنوز کامپیوتر خوندن و ادامه دادن کلاسها تو ذهنشه و اما انگار میزان اراده ش کمتر از میزان خواستنشه که نتونسته شروع کنه و نکرده ... ولی الان یه ماهی میشه که پیامی به هم ندادیم و من به این می اندیشم که خوب برای اینکه بتونم به هدفم که دسترسی به لیست بسته شده دوستان فیسبوک سانازه، برسم، باید جزیی از اونا باشم پس ضرورتا باید ازش بخوام منو ادد کنه و از اونجایی که نمیشه تقی کرد و وسط هوا و زمین گفت که منو تو فیسبوکت بپذیر، پس باید قبلش پیغامی پسغامی چیزی رد و بدل بشه تو تلگرام و بعد...تمام این نقشه ها و پلن ها در آنی به ذهنم میرسه و مرحله به مرحله انجامشون میدم...مشخصا تو اون لحظه جز موقهوه ای و پروفایلش، ملکه ذهنم نیست که ملکه که جای خود داره، دریغ از یه وزیر و یا سربازی غیر از اون، هر چی که هست همه اونه و باز هم اون و باز...انگاری تمام هستی رو فشرده باشن و اونقدر کوچیکش کرده باشن که جا بشه تو یه چند شکلی با چند سانت طول و چند سانت کمتر عرض و یه مقدارم ارتفاع، اونوقت چپونده باشنش تو اون چند شکلی چند بعدی و درشو گذاشته باشن و حالا تو اگه اونو نگاه کنی انگاری کل دنیا تمام قد جلوت وایساده و بهت خیره شده...

پیامم که میره برای ساناز، میدونم که نصفه شبی آنلاین نیست و صبح که ببینه جواب میده و بازم میدونم که این پروسه رو باید آروم و آهسته انجام داد اگه میخوام ساناز بویی نبره که اینو قویا میخوام چون دونستن ساناز فعلا به دلایلی تو برنامم نیست و ناگفته پیداست که این صبر برام خیلی سنگینه اما مگه نه اینکه این روزا من دارم بخاطر موقهوه ای تغییرات و سختیهای زیادی رو متحمل میشم که گاها برای خودمم غریب جلوه میکنه پس اینم کنار اون بقیه...پیاممو که میفرستم تازه میرم سراغ صفحش و سعی میکنم با خوندنش یه ذهنیتی پیدا کنم از پروفایلش نه به قصد خودش، نه، که اگه لازم شد کامنتی چیزی بزارم و یه کم فعالیت توی صفحش نشون بدم تا شکی نمونه براش...

گاهی چقدر همه چیز غریب پیش میره، اونقدر که تو توی بازی با خودت کیش میشی و مات میمونی...صفحه سانازو که میخونم، انگاری یکی نیشتر فرو میکنه یه جایی از دلم که دردش تا چشمام میپیچه و خیس میشن... صفحه ش پره از تک جملات غمگین و ناامید و گاهیم دم از امید زده البته، ولی از اون دست امیدهایی که فقط کافیه انسان بوده باشی و حتی نه یکسال که تجربه یک هفته زندگی روی زمین رو داشته باشی تا بفهمی از اون دست امیدواریهاییه که آدم وقتی به بن بست میرسه و دیگه هیچ چیزی برای چنگ زدن وجود نداره، شروع میکنه انگار با خودش نجوا کردن و خلق کردن چیزهایی برای دست آویزی و یا بهتر بگیم چنگ اویزی و این نقطه ایه که به نظرم نهایی ترین و آخرین نقطه درموندگیه با بیشترین شدت درد...و ساناز پر بود از این نقطه...بعد خوندنشون، انگار یکی منو به چالش سطل حس بد دعوت میکنه و ناغافل یه سطل بزرگ از حسی ناخوشایند رو خالی میکنه رو سرم و من پر میشم ازش...چقدر به نظرم این لحظه پر بود از حقارت و ضعف و چقدر من صاحب این لحظه بودم ...به چه اندازه من قابل ترحم مینمودم که برنامه ریخته بودم برای استفاده از انسانی که خودش درگیر اون حجم ناامیدی و درد بود، در جهت خواسته احمقانه م و این به نظرم تعریفی جز ناپاک بودن نمیتونست داشته باشه و حالا من احساس می کردم خیلی وقته انگاری که تمام پاکیها از تمام وجود من کوچ کرده ن... حتی اونقدری فضای خالی و پاک نمونده بود که بخوام با توجیه اینکه خوب، دلم تنگ شده بود، پرش کنم...نه حرفی برای گفتن باقی بود و نه مجالی برای بهانه ای احتمالی...تو دادگاه ذهنم و دلم محکومی بودم که اونقدر جرمش واضح و مبرهن مینمود که دیگه حتی نیازی به دادستان و یا قاضی هم نبود، خودش باید راهشو میکشید و میرفت تا دورترین و تاریک ترین انفرادی ها...

صفحشو میبندم و تو دلم میگم گور بابای دل تو و دلتنگی هات که مجوزی شدن برای استفاده این شکلی از ساناز یا هر موجود دیگه ای...عهد میبندم با خودم که حتی از خاطر ذهنمم عبور نکنه تکرار این گناه، که در نظرم نابخشودنیه و هستی از هر چی که بگذره از این یکی بی شک در نمیگذره...ولی اینم حتی راضیم نمیکنه و پارو فراتر میزارم و به خودم قول میدم دیگه از هیچ کس در مورد ایدی فیسبوکش سوالی نکنم حتی از اون دوست داشتنی که قول داده بود برام ایدیشو پیدا میکنه یه روزی...درسته خودش آگاهانه پیشنهاد داده و این دیگه نمیتونه سوء استفاده محسوب بشه اما گاهی لازمه مجازاتت از اشتباهت بزرگتر و سختتر باشه تا هیچوقت یاد دلت نره تکرار نکردنش... بر سر عهدم خواهم موند و هیچ زمان از دوست داشتنی نخواهم پرسید کدوم صفحه با کدوم اسمی، وامدار رنگین ترین مهربانی هاست؟ هرچند حتی فکر گذشتن از صفحه فیسبوکش با عکسها و مطالب احتمالیش، و این تصور که که یه گوشه ای از این دنیای مجاز تر از مجازی، موقهوه ایی حقیقی تر از آونچه که من دیده بودم رو در خودش پنهون کرده، برام نوع خاصی از رنج رو به همراه داره اما سختگیری و خشک بودن خیلی وقته که بعدی از ابعاد وجودیم شده و شاید موقهوه ای راست گفته بود که خشکم و جدی...

اون شب به هر ترتیبی بود لپ تاپمو خاموش میکنم و میرم که استراحت کنم. فردا صبح، پیام سانازو که میبینم با شوق نوشته مرسی که حالمو پرسیدین و خوبم و شما چطورین و ...بازم دل چرکین میشم از خودم  و اما جواب میدم، با کودکانه ای درخور اون لحظه، و اون جوابی و باز حرفی و ...به اینجا که میرسیم که میگه کلاس گذشته رو ادامه بده با هیجان تشویقش میکنم و بهش میگم که چیا بخونه و اینکه کدوم موسسه ثبت نام کنه و هرجام که هر کمکی نیاز داشت من هستم و بی هیچ چشمداشتی کمکت میکنم و ...تمام اینا میشن دلیلی بر شادی مضاعفش که حالا حتی از کیلومترها دورتر میتونم رو پوستم حسش کنم و شاد میشم از شادیش و انگار هستی هم با شادی اون لبخند میزنه و من عجیب احساس بخشیده شدن دارم و این یه قندون قندو به یکباره تو دلم آب میکنه که شیرینیش، پخش میشه تو ذره ذره بودنم و حالا دیگه تردید ندارم که خودمم توان بخشیدن خودمو دارم ...

اون موضوع رو کلا میزارم تو لیست سیاه و دیگه از دوست داشتنی هم سراغ چیزی رو نمیگیرم که پس فردای اون روز وقتی اینترنتمو روشن میکنم و به عادت هر روز و همه روز اول از همه جیمیلمو چک میکنم تا ببینم خبری از نتیجه ای که منتظرشم اومده یا نه، با ایمیلی روبرو میشم که عنوان فرستنده ش فیسبوکه...با خودم میگم اه چقدر کنه س این فیسبوک، باز ما یه بار تحویلش گرفتیم و رفتیم فیسبوکمونو چک کردیم، شروع کرد به چپ و راست ایمیل دادن که فلان و بهمان...حوصله این ایملهایی که از لینکدین و فیسبوک میاد رو ندارم و یادمم نمیاد هیچوقت بازشون کررده باشم، دستم میره روی کلید دیلیت که انگار یه حسی، از همونا که دقیقا همونجا و همون موقع که باید باشن، خودشونو شتابان و عرق ریزان میرسونن،  میاد سراغم و کل وجودمو در برمیگیره، شاید باید زودتر میومد و دیر کرده این حس که اینجور نفس نفس میزنه و سراسیمه س... دستم ناخواداگاه از روی دکمه سر میخوره و مردد میمونه وسط هوا و زمین که خوب چرا؟ چرا حذفش نکنم؟ و در پی یافتن جوابی شاید اون ایمیلو باز میکنم هرچند تو دلم دارم میگم اینم باز از اون حسهای غیر واقعی و نشانه هاییه که در تشخیص و تفسیرشون اشتباه کردی و اینکه بعد باز کردن حذفش میکنم...ایمیل جلوی رومه و من با بی حوصلگی که انگار مجبورم کرده باشن بازش کنم، سرسری نگاهش میکنم و با پوزخندی به اسامی ای که ردیف کرده که میشناسیشون یا نه و آیا میخوای که باهاشون دوست بشی یا نه، نگاه میکنم و تو دلم میگم حالا اگه میخواستم، چلاق بودم خودم که منتظر بشینم تا تو بهم پیشنهاد بدی؟ تقریبا دیگه آخرای ایمیلم که یه دفعه نفسم انگار حبس میشه و نگاهم خیره و مبهوت میمونه روی اسمی و دلم که نمیدونم و نمیفهمم که کجا میره و تو شلوغی کدوم خیابون گم میشه که هی میره و میره و دیگه برنمیگرده...

پلک میزنم شاید اشتباه کردمو اشتباه دیدم و اشتباه خوندم و ...انگار منتظرم پلکهای بسته مو که باز میکنم یه اسم دیگه ببینم و بعد بشینم به دلم بگم: اوهوی کجا رفتی برگرد، بیا ببین هیچ خبری نیست، تقصیر این چشمهاس که همه چیزو این روزا موقهوه ای میبینن، ایمیل منو چه به اسم موقهوه ای؟ بیا خودت ببین که همه چیز فقط یه اشتباه بزرگ بود...

پلکهام که رو به مانیتور باز میشن اما بازم با همون صحنه روبرو میشم... یکی از اسامی پیشنهادی فیسبوک، اسمیه که حالا دیگه با تمام اسمهای دنیا متفاوت بنظر میرسه و من تا چه اندازه این اسم رو خوب میشناسم، واو به واو و حرف به حرفشو، حتی آوا ها و نواهاشو، چقدر گوشم به گروه موسیقی ای که تو این اسم ماوی گزیدن و مینوازن و مینوازن مانوسه... و حالا جواب سوالشو چی باید بدم؟ اینکه تمایل دارم باهاش دوست بشم؟ دوست؟ تمایل؟ چقدر فیسبوک پرته از مرحله، اون کجا و تو چه وادی ای سیر میکنه و من کجام؟ یه روز باید بشینیم سر صبر و دل جمع با هم گپی بزنیم و بهش بگم که میدونی، گاهی همه چیز اونقدرا که فکر میکنی سر راست و راحت نیست که مثلا تو بخوای و یا به قول خودت، تمایلت موجود باشه و اونوقت خیلی راحت و بی دغدغه پیام دوستی بفرستی برای اونی که میشناسی و اونم بپذیره و بعد بشین دوست و بری تو صفحه ش کامنت بزاری و ... نه گاهی همه چیز خیلی گنگ و پیچیده س، انگار که گیر کرده باشی تو یه لابیرنت هزار توی بی انتها، هی میری و هی میری و اما به هیچ نه در یا دروازه ای چنان که انتظار میره،که حتی به روزنه ای از نور نمیرسی، انگار که گم شده باشی تو یکی از بیشمار دالانهای تو در تو...

ولی حالا وقتش نیست، حالا وقت توضیح دادن بعضی مفاهیم بنیادین برای فیسبوک و طراحانش نیست ولی یه روز دیگه در یه زمانی دیگه، بهشون پیشنهاد خواهم داد یه ایمیل هم بزنه برای آدما و بپرسه کسی هست که دوست داشته باشین لحظه به لحظه و حادثه به حادثه ردیابیش کنین و پروفایلش و تمام پستها و عکسها و کامنتها و حتی لایک هاشو شخم بزنین و دونه به دونه با وسواس بررسی کنین، ولی خودش اصلا خاطر خیالشم تر نشه از این موضوع، به هزار و یک درد بی درمون و دلیل واقعی و انتزاعی... اگر هست درخواست بدین، اونوقت میشین دو تا آشنای ناشناس، اونوقت اون عکس پروفایلشو که تغییر بده و مثلا عکس یورش دسته جمعی وحشی ترین بوفالوهای قاره آمریکای شمالی رو که بزاره برای پروفایلش ،یا نه حتی، تکون که بخوره، کلمه ای که از سرانگشتانش بچکه،  یا حتی صفحه شو باز کنه و نگاه که بکنه، بی هیچ حرکت اضافه ای، نفسش که به صفحه مانیتورش بخوره، ما خبرت میکنیم که بیای  و ببینی و بخونی و ببویی و نفس بکشی ...

اونقدر هیجان دارم که تو گویی رمز گاوصندوق بانک مرکزی رو بهم پیشکش کردن، دوان دوان فیسبوکمو باز میکنم و بر لودینگ لاک پشت مابانه ش صبوری میکنم و اولین علائم حیات باکس سرچ که نمودار میشه، سر از پا نشناخته، اون حروف رو که حالا دیدنشون تو دلم شوقی به پا میکنه وصف ناشدنی، تو باکس وارد میکنم و دل دل میکنم تا بلکه پیداش کنه ولی جوابش منفیه انگار موتور لنگ فیسبوک به موقهوه ای که میرسه، گل پرچ های چرخهاش از هم باز میشن و از حرکت می ایسته... دوباره و سه باره میزنم و بازم همه چیز و هر چیزی غیر از موقهوه ای تحویلم میده و اینبار کلافه و عصبانی اون ایمیل رو میزارم روبروم و حرف به حرف از روی اون تایپ میکنم و منتظر میشم تا لود بشه...

اون دایره، دیوانه وار اون وسط میچرخه و میچرخه و این دل بارانه که همراه و همقدمش شده، تو گویی همه روح و ذهنم رو ذوب کردن و چون سرب مذاب ریختن تو اون دایره که اینچنین همه بودنم با هم در کار چرخشی بی پایانه...

اینبار، وقتی دایره و من ، از حرکت باز می ایستیم، گوییا همگام با این همه ، هستی هم از حرکت باز میایسته، به تماشا شاید، که تماشایی ترین تماشاخانه ها را به سخره میگیرد اینجا و این لحظه...

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 266 تاريخ : شنبه 27 شهريور 1395 ساعت: 7:21