خودکفایی، اونم در تمام زمینه ها...

ساخت وبلاگ


کوتاه کردن موهات که بخواد یه چیزی حداقل ۱۰ تا برات آب بخوره یا بعبارتی با یه حساب سرانگشتی، کمی کمترک یا بیشترک از ۱۵۰ هزار تومن!!! مسلما به سراغ گزینه هایی میری که در عین سخت یا گاها غیرممکن بودنشون اما همچنان گزینه محسوب میشن...
حقیقت تلخ قبلی رو اگه در کنار رویدادِ طبیعیِ رشدِ سریعِ موها و در نتیجه نیاز ماهانه شون به کوتاه شدن، بچینیم، اون راه حل های غیرمعمول، ظاهری خوشایندتر هم به خودشون خواهند گرفت...
اولینِ این تلاشهای در جهت سیو پول، کمک خواستن از سعیده بود و اصرار به مسئولیتش با خودم در مقابلِ مقاومت مذبوحانه ش برای خودداری از این کار اونم تنها بدلیلِ ساده ای مثلِ : 
"تا حالا حتی یه بارم قیچی دستم نگرفته م" !!!
ولی خوبیِ سعیده یا بهتره بگم یکی از خیلی خوبیهاش این بود که بسیار انعطاف پذیر بود و همین باعث میشه زیاد طولانی نباشه فاصله ی بین شروع بیان خواسته ی من و زمانیکه من وسطِ حموم چند سانت در چند سانتش نشسته م و اون قیچیِ شکسته بسته ای که از دانشگاه و دپارتمان بلند کردیم و دسته ش با چسب به بدنه ش بند که نه، نیم بنده، رو به طرز مبتدیانه ای در دست گرفته و با تحیر و کمی هم عجز به موهای من زل زده و نمیدونه که از کجا و چطور شروع کنه...
نهایتا اما از اونجایی که برای طیِ هر مسیری، باید اونو شروع کرد، اونم با مشت مشت آب اوردن از شیرِ آب نزدیک حموم و خالی کردنش روی سرِ من شروع میکنه و بعدم رندوم کوتاه کردن هر چی که به دستش میاد...
هیچ قانون و قاعده ی خاصی وجود نداره، نه برای من و نه برای اون و همین کارو ممکن میکنه...
بعد نیم ساعتم با تکوندنِ خودش و پاهاش که حالا زیر موهای من کم پیدا شده، میره و آیینه ی قدی نزدیک در حموم رو با زحمت میچرخونه تا جاییکه من ویویی از خودم و موهای جدیدم داشته باشم و باید اعتراف کنم بهتر از اون چیزیه که انتظارشو داشتم و همین لبخندی ناگهان میشونه رو لبهام و این نفسِ حبس سعیده رو مجالی برای بیرون دادن، میده...
و این سرآغاز ماه و ماههای بعدیه که این جزو برنامه های روتینمون میشه و کم کم سعیده بحدی پیشرفت میکنه و از خودش استعداد نشون میده که به جرات میتونم بگم کسی باور نمیکنه این مدلِ کوتاهی کار یک فردِ تا حالا قیچی بدست نگرفته ست!!!
مهارتهای سعیده روز به روز که نه حالا ولی ماه به ماه افزایش چشمگیری پیدا میکنن تا جاییکه یکی از همون دفعات آخر، یعنی پیش از برگشتنش به ایرانه که  وقتی ازش میخوام زیاد خیس نکنه سرم رو چون سردم میشه (یه جایی اواسط دسامبر که هوا همینجوری و بدون سرِ خیس هم برای قندیل بستنت کافیه)، اون در جواب میگه که: نه عامو، ما خشک کار میکنیم!!!
یعنی "کار میکنیمش" رو جوری و با میزانی از اعتماد بنفس بر زبون میاره که میتونم قسم بخورم هیشکی به هیچ عنوان نمیتونه باور کنه که این همون آدمیه که با استرس به قیچی و به موهای من هم، نگاه میکرد...
سعیده، اما بالاخره زمانِ رفتنش میاد و جدای از بحث اصلی که دلتنگیِ همواره ی منه برای کسی که بیشتر خواهره تا دوست، موهای من رها میشن به امون نفر بعدی ای که قراره از حالت " قیچی بدست نگرفته" بشه " ما کلا خشک کار میکنیم"!!
و اون کسی نیست جز زهرا !!!
دوست دیگه ای که باز هم همون داستانِ آشنای " بلد نیستم" و " اگه خراب شد چی" و اینارو باهاش دارم تا بعد چند دقیقه باز وسط حمومش که اینبار کمی بزرگتر از قبلیه نشسته باشم!!!
چند باری این حرکت ماهانه تکرار میشه و اما شانس زهرا، دسترسی خونه شه که برخلاف سعیده، سخت تره و دورتر...
همینم باعث میشه که یه بار که نوبه ی کوتاه کردن رسیده بود، نشسته بودم و به تمام مسیری که باید طی میکردم و قطار و اوتوبوسی که عوض میکردم و مسیر پیاده روی بعدش و... فکر کرده بودم و کمی سخت اومده بود بنظرِ من همواره "سر شلوغ" و خاصه اینکه یادم اومده بود که اون روز یکشنبه ست و فرکانس آمد و شد قطارها و هم اتوبوسها هم بسیار پائین تر از معموله و همین تیر خلاصی بود که به درست به قلبِ تصمیمم به رفتن زده شده بود و ثانیه ای بعد، منِ همون قیچی شکسته بسته به دست، تو مسیر دستشویی بود و ثانیه هایی بعدترشم، همون من، وسط یه عالمه مو که تقریبا و تحقیقا همه جا ریخته شده بود، داشت تو آیینه ی بزرگ دستشویی به شاهکاری که خلق کرده بود، فتبارک میگفت...
حالا اینکه چطور پشت سرم رو بدون اینکه ببینم و صرفا بر اساسِ حس لامسه کوتاه میکنم دیگه خودش داستانیه برای خودش...
حق بدین که کلِ یکساعت بعدش رو توی دستشویی و حموم به سر برده باشم تا اون حجم مو رو از هر جا و همه جا جمع کرده باشم و دوشی و سشواری و بعدم تکرار مکرر چک کردن تو آیینه از تمامِ زوایای موجود و حتی ناموجود!!!
حرف نداشت!!! البته این نظر خودم بود...
نظر "اوته" هم بود...خودش گفت...وقتی که جلوش نشسته بودم و موهامو در معرض دیدش قرار داده بودم و پرسیده بودم: چطوره؟ و اون کمی طول کشیده بود تا بفهمه چی رو باید بگه که چطوره!!!
حالا از حُجبش بود یا واقعی، نمیدونم اما گفته بود که: اشکالی توش نمیبینم... و من گونی گونی قند تو دلم آب شده بود از این استقلالِ کوچیکی که پیدا کرده بودم و همونجا بود که فهمیده بودم چرا گاهی آدما برای داشتن استقلالهای بزرگ دست به تغییرات بزرگ میزنن، هرچند گاها به گند زدن به کلِ شرایط قبلیشون و حتی قبل ترها و قبل ترترهاشون منجر بشه
ولی چون شیرینیِ این استقلالک خُرد و کوچیک هنوز زیر دندونم که نه، لابلای تار به تارِ موهام بود، میتونستم بهشون حق بدم...بهشون حق بدم که به رویای استقلالی یا آزادی ای بزرگ، بزرگترین و گاها غیرقابل جبران ترین گندها رو بزنن به زندگی خودشون و بچه هاشون و نوادگانشون و کلِ تاریخِ آدم، از ازل تا به ابد...
به هر ترتیب من دیگه مستقل شده بودم و هر ماه یا حتی به ماه نکشیده، این استقلال رو به رخ موهام می کشیدم و مثلا داشتم از تو فضای حموم و از جلو آیینه بزرگ دستشویی رد میشدم که یهو
چشمم به موهام میخورد و احساس میکردم یه سانتی بلند شده ن و اونوقت همونجا بود که باز همون قیچیِ کذایی به دست، میرفتم به مصاف همون یه سانت و دستِ اخر به اندازه ی چند سانت مو روی زمین و روشویی و حموم و شونه های من بود!!!
حالا یه بار بز چین میشد و یه بار پشتش دُم کفتری میشد و یه بار چنان پروفشنال میشد که کسی باور نمیکرد خودمم خالق این اثر هنری!!!
هر بار به طریقی و اما کوتاه بیا نبودم به هیچ عنوان و همچنان ادامه میدادم تا اینکه رفتیم فرانسه...
از قبل سنگامو با خواهر واکنده بودم... یعنی کلا از خیلی سالها قبل انگار سنگهایی واکنده شده بودن یه جایی و حالا دیگه اون میدونست که خواهر بزرگتر بودن یعنی یه چیزی گاها سخت تر و پرکارتر از مادر بودن و برای همینم بود که هیچ توضیح اضافه ای لازم نبود که همراه کنم با این سوال: 
میشه قیچیمم بیارم با خودم؟ 
و بشنوم که: 
قیچیِ خودمو برداشته م!!!
بازم اما به دلیل اهمیتِ انکار ناپذیر مساله!!! ساعتی قبل از حرکت، همونجا که داریم برداشتن و فراموش نکردنِ مدارک و پاسپورت اینارو چک میکنیم، قیچی!!! رو هم بعنوان یک جزء حیاتی چک میکنیم و خیالم راحت میشه که حالا بعد چند ماه، موهام قراره زیر دستیِ جز خودم برن...
و کی باور میکنه که ما دو خواهرون، درست وسط یه هتلِ بشکل یک قلعه ی قدیمی، که بنظر من خوشگل ترین و راحت ترین هتل دنیا بود، وسط یک شهر که انقد آروم و بی ماشین رفتار میکرد که من جای پزشکای روانشناس و روانپزشک بودم، اونو بجای تمام قرصها و شربت های آرامبخش تجویز میکردم، صندلی گذاشتیم و خواهر بارونیِ پلاستیک جنسی رو که با خودش اورده بود به همین و دقیقا همین منظور!!! ( و نه برای خاطرِ عزیز بارون!!!) رو به من میپوشونه و اینجوری به شیوه ای کاملا پروفشنال میره تو کار موهای من...
و البته که با همون قیچیِ کذایی!!!
حالا اینکه هر کی به من میرسه خشک کار میکنه هم خودش جای ریشه یابی داره که شاید پُر بیربط نباشه به اینکه حالا درسته کم نبودن مواردی که انجام دادیم و مخالف قوانین هتل بودن احتمالا، از جمله گذاشتن تمام موادغذایی در فضایی باریک پشتِ پنجره ی سرد هتل و تبدیلش به یه یخچالِ چند سانت در چند سانت!!!، ولی دیگه نشستن با موهایی آب چکون روی صندلی چوبی هتل و خیس کردن کف چوبی اتاق و ... مسلما فراتر از بی قانونی های کوچیکِ!!! ما بود...
یه بیست دقیقه ای بیشتر طول نمیکشه تا خواهر بعد کلی تعریف از دست و پنجه ی آرایشگریِ خودش و حالا اضافه کردن یه جمله ی کوتاه و خفیفِ:
 البته موهای تو هم چون فر دارن، به هر حال خوب میشن؛ آیینه ی کوچیک جیبی شو بیاره و بگه خودتم نگاه کن و من هم صحه بزارم بر تمجیدهای چند لحظه قبلش...
و الحق که اون بارِ کوتاه کردن موهام توسط خواهر، یکی از بارهاییه که تمام آدمهای دوست داشتنی و متوجه!!! اطرافم ازم در مورد نحوه و چند و چون کوتاهیم سوال میکنن و همین اطمینان خاطر میبخشه خاطرِ آرامم رو که اینبار حقیقتا چیزی متفاوت تر از پیش و پیشین ه...
ولی خوب عمر سفر کوتاهه و قد نمیده به ماه بعد و موعد دوباره ی کوتاهی موهای بسیار سریع الرشد من!!! و باز منم و تنهایی و چاره ی ناچار که همون وعده گاهِ آیینه دستشوییه و قیچی شکسته بسته و خودانگیِ خودم...
ولی چیزی که کلا هدف نوشتن این داستانِ نه چندان کوتاه بود و تعریف کردن از نحوه ی انجامِ این مساله ی نه چندان عمومی، همین عکسی بود که اولش گذاشته بودم و مربوط میشد به کیسه ی وکیومی که اصل و اساسش از سعیده بود و رسالتِ بودنش تو آلمان هم آوردن لباسها و احتمالا پتوی سعیده بود اونم بصورت فشرده و کامپکت، یه چیزی شبیه به فایل های زیپ شده ی کامپیوتری که اینجوری خیلی جمع و جور و گوگولی بنظر میان و اما باز کردنشون به آنی مانیتور کامپیوترت رو اشباع از گیگا بایت هایی معتنابه میکنه...
این کیسه هم به همراه اون یکی قُلِش، برای همین با سعیده اومده بودن و بعد اما سعیده یکیشونو کرده بود سفره ی غذا خوردنش و همون بود که به گاهِ مهمونی های کوچیک من و سعیده، تنش میشد صحنه ی یکتای شوآفِ ظرف حاوی تن ماهی قارچمون به همراه بشقاب برنج بسمطی خوش عطری که از تو پلوپز کوچیک سعیده، قاشق قاشق بیرون میومد...
موقع رفتن اما، اون دیگری انقدر کهنه و بعضا حاوی لکه های نارفتنیِ روغن شده بود که سعیده این یکی رو برای من بزاره و بگه، امیدوارم سفره ت همواره پربرکت باشه...
حالا اما موقع رفتن برای کوتاهیه که بیادم میاد اون دفعات پر از کثیفکاری و موهای پخش شده همه جارو که باید دونه به دونه جمع و تمیزشون میکردم و همین خاطره ست که
یکهو بخاطرم میاره استفاده ای دیگر شکل رو از اون کیسه ی وکیوم...
تصورش چندان سخت نیست که چه حس خوبی داره موهاتو در حالی کوتاه کنی که یه سفره ی سفید با توپهای خیلی قرمز روی روشویی رو پوشونده و میزبان ِ خرده موهای فراوانت میشه قبل از اینکه کلِ روشویی و بعدم حموم و با احتمال زیاد کف و خلاصه همه جارو به گند بکشه...
و این شاید همون برکتی بود که سعیده برای سفره م و زندگیم آرزو کرده بود...
 به همین سادگی...
به همین زیبایی‌...

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 172 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 2:38