و اما صاحبخونه م...

ساخت وبلاگ

و اما آخرین و عزیزترینِ اینها:
هدیه ی صاحبخونه م بود که حتی از دورترین حوالیِ ذهنم هم عبور نکرده بود که با باز کردن این بسته با چه صحنه ای روبرو خواهم شد...
داخل این پاکت که با روبانی قرمز سرشو به تعظیم واداشته بود، سه تا بسته ی کادوپیچ شده بود که با حضورِ دوست یکی یکی بازشون میکنیم...
اولی که لبامو به خنده باز میکنه، چیزی نیست جز یه بسته چای سبز جاسمین، همون نوعی از چای که پیرزن فکر میکنه من دوس دارم...
عبارت فکر میکنه رو با منظور بکار بردم، چرا که در حقیقت من با ماهیت وجودی چای سبز مشکل دارم و دوسش ندارم حالا چه با طعم جاسمین باشه چه هر طعم دیگه ای، وقتی بِیسش و طعمش، همون طعمِ گسِ چای سبزه، همین کافیه تا کمالِ مطلوبِ من نباشه و اما نکته ی انحرافیِ قضیه اینجاست که هر موقع رفته م بالا برای مراسمِ دوست داشتنیِ چایخورون باهاش،
در جواب سوالش که تو چه چایی میخوری، گفته م جاسمین و دلیلشم فقط این بوده که میون انواع دیگه ی چای هاش، این از بقیه قابل تحمل تره حداقل!!! مثلا تو ذهنتون مجسم کنین که یکی از گزینه ها چای سبز با طعم نعناع باشه، میبینین چقدر جاسمین میتونه نجات بخش و خوب باشه بعضی وقتا!!!
خلاصه که پیرزن با این نتیجه گیری که من عاشق چای جاسمینم، یه بسته شو بدقت و ظرافتی تحسین برانگیز(خیلی بیشتر از کادوکردنای من که بیشتر شبیه مچاله کردن کاغذ کادو به دور محموله ی مورد نظره) کادوی سفید پیچ کرده بود..‌
دومین بسته که تو یه دستمال سفره ی قرمز با حال و هوای کاملا کریسمسی پیچیده شده بود و سرشم با نخ هایی تزئینی بسته شده بود، حتی از اولی هم باحالتره:
ترمومتر یخچال!!!
قضیه از این قراره که چند وقت پیش، یعنی همون روزی که قرار بود برم فرانسه و دقیقا هم همون روز!!! یخچالم دست از کار کردن کشیده بود، یعنی من اینجوری فکر کرده بودم..‌.
لزومی نمیبینم به بیان و کمیت سنجیِ میزانِ استرسی که بهم وارد شده بود که حالا من چه کنم با یخچالی که اگرچه با آت و آشغال ولی به هر ترتیب، پره و منی که عازم سفرم و هفته ای که نیستم و زبانی که بلد نیستم و تعمیرات یخچالی که نمیدونم از کجا پیدا کنم و هزینه های گزافی که احتمالا بدنبال خواهد داشت و ...
طبق معمولِ همیشه، اول رفته بودم سراغ پیرزن و مساله رو یه کم رقیق تر و یواش تر از اون چیزی که حقیقتا بود(صرفا بخاطر آگاهی از میزان استرس و حساسیتی که پیرزن داره، همواره و همیشه و در تمام زمینه ها!!!) باهاش در میون گذاشته بودم و ازش خواسته بودم  که کمکم کنه و اون هم ناگفته پیداست که قبل از هر کاری کسب اجازه کرده بود برای قدم گذاشتن تو اتاقم و دیدار تازه کردن با یخچال کوچیکشو و بعدا هم علیرغم سخت بودنش، اما زانو زده بود و کمی چرخونده بود درجه ی دمای یخچال رو، اونم در جهات مختلف و دست آخرم باعث و بانیِ آرامشِ توام با تردیدِ دل من شده بود با بیان اینکه: مشکلش این بود که درجه ش کم بود، بیشترش کردم و ترمومتر خودم رو هم میدم بهت یه مدت اویزون کنی تو یخچالت و دست آخرم اینکه، بهتر بود زودتر بهم میگفتی و خبرم میکردی که عصر جمعه نباشه و مغازه ای باز باشه و شفای عاجلی کرد و اما حالا هم نگران نباش، سفرت رو برو و من حواسم به اتاقت و از اون بیشتر به اتاقت هست و اگه لازم شد، هر کاری که باید رو انجام میدم...
اتفاقی که بعد اون رخ داده بود تمامش خلاصه شده بود در رفتنِ من به پاریس و برگشتن بعد یک هفته و دیدن یخچالی که خدارو شکر مثل ساعت کار میکرد و پیرزن که گزارش سرزدن هاشو داده بود و دلیلِ حادثه رو صرفِ تغییر پیچ درجه ی حرارت یخچال دونسته بود...
اینا همه گذشته بود و اما هین وسط من ترمومتر پیرزن رو هاپولی کرده بودم!!!یا بعبارتی مودبانه تر، بِکُل یادم رفته بود که بهش برگردونم و اون مونده بود همینجوری آویزون طبقات یخچالِ من!!!
این هدیه ی دوم پیرزن، حسِ سپاسی آمیخته با شرم میبخشه بهم و به هر حال اما با قسمت شرم آور قضیه کنار میام و از داشتن ترمومتری نو لذت میبرم...
سومین و جالبترین و صدالبته که مفرح ترینِ هدیه ها اما آخرین مستطیلِ کادوپیچ شده ایه که به پاره شدنِ کاغذ کادوش توسط دوست، دیگه به باز شدن لبم به خنده اکتفا نکرده و صدای قهقهه م سکوت نصفه نیمه ی اتاق رو در هم میشکنه: 
Nutcracker
یا بعبارت خودمونی تر: 
گردو شکن!!!
لابد ذله شده بود پیرزن بسکه من رفته بودم و پایین پله ها وایساده بودم و صداش کرده بودم تا بپرسم که میشه نات کرکرش رو قرض بگیرم برای شکستن حجم انبوه گردوهایی که جمع کرده بودم... یعنی تو روزای پاییزی به اندازه ی یه گله سنجاب کار کرده بودم و گردو پس انداز کرده بودم برای شبهای سرد زمستونی...
پُر واضحه که عصرها و شبهای متوالی ای رو هم به شکستن اون تپه ی گردو گذرونده بودم و همه هم به همّتِ گردو شکنِ پیرزن...
چنان که دیگه اون اواخرش، ترس برم داشته بود که نکنه بسابه یا بشکنه ولی خدارو شکر جون سالم بدر برده بود و تندرست برگشته بود توی کشویِ کمدِ پیرزن و من رو سفید مونده بودم...
حالا اما این حرکتش، سورپرایزکننده ترین فعلِ ممکن بود که برای ساعتها و ساعتها، حتی یادآوریش توی ذهنم، دلم رو و متعاقبش، لبهام رو خنده آلوده میکرد..

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 165 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 2:38