یک دعای کوچک...

ساخت وبلاگ


دلم پر کشید که از اتفاق امروز بنویسم، از اتفاقِ همین لحظاتی که گذشت، همین دقیقه هایی پیشتر...
با تمام حس و حالِ بطور معجزه آسایی خوب، که داشتم و دلیلش اما بر خودمم پنهانه، سوار قطار میشم و تو اولین و نزدیکترین واگن، دنبال یه صندلی خالیِ ترجیحا چهارتایی، با دایرکشن رو به مسیرِ قطار(مدتیه نشستن روی صندلیهای برخلاف جهت حرکت قطار و اتوبوس، منو به سمت و سوی سرگیجه و حتی در مواردی نادر، حالت تهوع میبره)
میگردم و اما کمتر می یابم که انگار آلمانی ها هم به مثابه ی من و خواهر حالشون با نشستنِ برعکسِ جهت، بد میشه و کنار پنجره هم دوس دارن و ...
یعنی دقیقا و تحقیقا تمام صندلی های درجهت و کنار پنجره پرن و چاره ای نیست جز نشستن کنار یکی از همین پر ها...
با تغییر سریعِ موضع اتخاذی توی ذهنم، از نیمه ی واگن به بعد چشم میگردونم برای یافتن هدفِ جدید و اما هر کسی کوله ای ساکی چیزی گذاشته و بنظر هیچکدوم کاملا خالی نمی رسن...
هرچند که میشه لب واکرد و گفت که: ببخشید، میشه اینجا بشینم و تا بحال هم تاریخ بیاد نداره کسی جواب این سوال رو با "نه" داده باشه و اما باز هم مراعات ساکها و وسایل سنگین و بزرگ رو میکنم و در امتدادِ جستجوهام، نهایتا به صندلی ای میرسم که تنها گرمکنی سبک از مردی که صندلی کنار پنجره رو اشغال کرده، رو حمل میکنه و منطقا، با هر چرتکه ای هم که دودوتا کنی، به این نقطه میرسی که اون میتونه و در واقع، هیچ اتفاقی نمی افته اگر اون گرمکنش رو مثلا روی پاش بزاره...
برای همینم همینجارو هدفگیری میکنم برای فرود و قبلش اما مودبانه میپرسم که میتونم اینجا بشینم؟
باور کنین اولین باره که اینجا،در یک جهانی که جهان اول میخوننش، آدمی چنین بی مبالات رو ملاقات میکنم که بدون دست زدن به گرمکنش و تنها با اشاره به دو صندلیِ خالی روبرو، بهم اجازه ی نشستن روی صندلی ای در جهت رو نمیده و من رو حوالی جایی دیگه که به تشخیص خودش مناسبه، میکنه...
بهت زده بر جا میمونم و برای ثانیه ای مغزم از صدور هر فرمانی خودداری میکنه، یه هنگیِ موقت و اما طولی نمیکشه که اعصاب و ماهیچه ها بکار می افتن و نتیجه ی تمامِ تلاششون اما تنها تولید صدای بیجونیه حاوی این کلمات:
اما اون صندلی ها خلافِ جهت حرکت هستن...
و حتی این جمله هم دستای اون رو بسمت گرمکنش نمیبره و همچنان زل زده به من و عکس العمل هام بی حرکت بر جا میمونه...
وایسادنم اون وسط بینتیجه ست که انگار اون خیالِ کاری بیش از پیشنهاد جایی دیگه رو نداره و همینم منو در حالیکه کاملا شوکه و عصبانی ام به سمت و سویِ ردیف کناری و صندلی ای بنظر خالی میکشونه و دیگه بی پرسیدن، فرود میام و اما زیرچشمی، مرد رو که هنوز تا حدودی در محدوده ی دیدِ من میگنجه، زیر نظر دارم و به عینه میبینم که بدون کوچک#ترین احساس گناهی مشهود در حالات یا حرکاتش، از پشت پنجره، به بیرون خیره میشه...
هنوز رفت و امدها ادامه داره و قطار خیال حرکت نداره، برای همینم هست که امیدی در دلم جوونه میزنه:
کاش یه المانی زبان بیاد و بخواد که اونجا بشینه و مجبورش کنه که کتش رو برداره... و این میشه وردِ زبونِ دلم و محال ترین آرزوی اون دقایقم...
زمان میگذره و این اتفاق اما نمی افته...
بعد از دقایقی طلایی که خدا فرصت برآوردنِ آرزوی منو داره و اما انگار نخواد که استفاده کنه، حالا دیگه خیلی دور از ذهنه شدن اونچه که باید بشه...
آمد و شدها کمتر شده و تک و توکن اونها که بیان و بخوان که جایی بجوین و صندلی ای بیابن...
من اما همچنان امیدوارانه روی ارزوی خودم پافشاری میکنم...
وقت تنگ و تنگتر میشه، دیگه تا حرکت قطار فقط به رفت و آمدِ نَفَسی مونده...
روشن شدن موتورها، غرغر کنان این واپسین لحظات رو مکررانه توی سرِ آرزوی من میکوبن و من اما 
عجیب مومنانه، به دعا مشغولم...
برای صحنه ی آخر، همه چیز انگار که روی دورِ کند باشه:
من چشمامو میبندم و از اون انتهایی ترین نقطه ی قلبم، همونجا که کمتر دست میده که کشفِ خودم هم بشه دعا میکنم: خدا؛ یکی بیاد، یکی بیاد که بخواد بشینه رو اون صندلی، یکی بیاد که مجبورش کنه گرمکنشو برداره...
هنوز چشمام بسته ست و تنها گوشهامن که با حساسیتی بی سابقه، به کشف و شهود مشغولن...
صدای باز شدن دربی از قطار که نزدیک واگن ماست و پشت سرش صدای نفس نفس زنانِ زنی که پرت میشه به داخل...
صدای قدمهای گاهی تند و گاهی آهسته ی زن که در هم آمیخته با ته مونده ی هنوز نفس نفس زدن هاش...
و هنوز چشمای من بسته ان وقتیکه، تمام این صداها، ضمیمه ی صدای زیری میشن که مرد رو خطاب قرار میده: 

میشه گرمکنتون رو بردارین لطفا؟
چشمامو باز میکنم و دعای# خودم رو در هیئت زنی معمولی میبینم که روی صندلی ای معمولی نشسته و روزنامه میخونه و
مردی که گرمکنش رو توی دستش گرفته...
حواستون به معمولی های زندگی خیلی باشه...
انگار اکثرا، دعاها و آرزوها عادت دارن که لباسهایی خیلی معمولی به تن کنن، درست برخلاف انتظارِ ما...

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 186 تاريخ : دوشنبه 26 فروردين 1398 ساعت: 0:58