بستنی ای که دلم خواسته بود...

ساخت وبلاگ


صدای ساچین که داره چیزایی راجع به آیس کریم میگه، منو از دنیای خودمی که گوشه ی تخت تو خودش مچاله شده و داره دورترین و سردترین قله های تاریکِ ذهنش رو برای هزارمین بار فتح میکنه، بیرون میکشه و میاره به اینجا و این لحظه و روبروی ساچینی که مقابلم ایستاده و منتظر جوابیه که من حتی سوالش رو هم مطمئن نیستم که درست متوجه شده باشم...
مثل بیهوشی به هوش اومده، لحظه های پیش و پیشتر رو بیاد میارم: 
ساچین دعوتم کرده بود خونه ش برای پختن یه نوع غذای هندی که قبلا هم درست کرده بود و اورده بود دپارتمان و به همه، حتی به دجال!!!(این اسمیه که روی مکس گذاشته یم)هم تعارف کرده بود و همه هم بلااستثنا خوششون اومده بود و تعریف و تمجید کرده بودن و ساچینی که قبلا تخم مرغ درست کردنش هم معنای منصفانه و بحقِ کلمه ی "افتضاح" بود، در پوست خودش نگنجیده بود و بسیار خوشحال شده بود و ...
بعد از اون گفته بود و اصرار هم کرده بود که برم خونه ش و یه بار همین غذا رو باهم درست کنیم تا طرز پختش رو و البته که استفاده از ادویه هایی که برام از هند اورده بود رو یادم بده...
دو سه هفته ای طول کشیده بود تا بتونم یه عصر یکشنبه ی نیمه خالی بیابم و در طبق اخلاص بزارمش و بگم: این تنها تایمیه که از یکماه قبل تا یکماهِ آینده دارم...
رفته بودم و آناناسی رو هم که از قبلش به همین مناسبت و برای خالی نبودن دستم خریده بودم رو هم همراهم برده بودم و دو تا شاخه گل از گلهای باغ که صاحبخونه م اجازه ی قلع و قمعشونو بهم داده بود و مقداری هم از کمپوت سیبی که بتازگی درست کرده بودم و از نظر خودم و بقیه ای که خورده بودن،
حرف نداشت یا اگرم که داشت، حداقل حرف زیادی نداشت!!!
رفته بودم دپارتمان و باهم راهی خونه ش شده بودیم و بعد معطل کردنهای پیاپی و طولانی که مسلما غرغرهای مکرر منو منجر میشد، بالاخره سر رسیده بودیم و اما چیزی رو که میدیدم رو باورم که نمیشد هیچ، حتی در خاطر ذهنم هم نمیگنجید صحنه ای رو که میدیدم...
اونقدر اون چند متر در چند متر کثیف و بهم ریخته و از اون بالاتر، مشمئزکننده بود که قدرت نشون دادن هر گونه ری اکشنی ازم گرفته شده بود جز ایستادن و با دهنی به پهنای ارتفاع صورتم باز!!! به صحنه ی روبرو و اطرافم خیره شدن...
با صدای تعارف ساچین بود شاید که بخودم اومده بودم و فکرم رو گمراهِ پیدا کردن پاسخی کرده بودم برای یک سوال و یک جمله که: منتظر چی هستی؟ بشین دیگه...
و همونم تو ذهنم چنان طوفانی بپا کرده بود که شده بود سونامی و ذهنم رو غرقِ این حیرت کرده بود که من بشینم؟؟ اونم اینجا؟؟ وسط این همه چیز که همه جا و هر جا ریخته شده؟؟ تو این اتاقی که بی شباهت به یه سطل آشغال بزرگ نیست؟؟
نه، مسلما این اون چیزی نبود که از عهده ی من بربیاد!!! یا حداقل میتونم بگم، نه به این آسونی و راحتی...
سوال احمقانه ای بود در اون شرایطِ حیرت ولی میپرسم: 
من کجا باید بشینم الان؟
و جوابش بجز یک خنده ی بلند و یک عالمه تعجب، این جمله ی ساچینه که پیچیده در لایه ای از  تمسخر و استهزاء تحویلم داده میشه: 
نمیدونم، باید بگردی ببینی روی کدوم مبل، اسمت نوشته شده، دقیقا روی همون بشینی...
از سردرگمی م کم نمیشه و اما حداقل تکلیفم روشن میشه که نباید بیش از این بهانه به دست این آدم بدم برای مورد تمسخر واقع شدن، پس پناه میبرم به تنها گزینه ی ممکنِ موجود در این نزدیکی: تخت و یک صندلی چوبی کهنه که در خیلی نزدیکیش گذاشته شده...
لپ تاپش رو که روی صندلی جا خوش کرده رو به جایی دیگه منتقل میکنم، در حالیکه مشغول ادای این جملاتم که: ببخشید ولی من این صندلی رو لازم دارم چون تنها جای بظاهر تمیزِ موجود در این حوالی ه یا حداقل کثیفیِ آشکاری نداره...
کوله پشتی م رو که به عقیده ی خودم، تهش کاملا تمیزه، رو با احتیاط روی صندلی جا میدم و خودم هم با اکراه فراوان روی تخت میخزم...
در خودم مچاله شده ام در تلاشی مذبوحانه برای هر چه کمتر کثیف شدن!!! جای کوله پشتیم اما امنه، یا اقلکن من اینجوری فکر میکنم؛ اون صندلی جای لپ تاپشه و بنابراین فرصت کثیف کردن اونو شاید پیدا نکرده باشه هنوز!!!
ساچین در تمام این لحظه ها، دست به کمر، چنان که گویی مشغول باشه به دیدارِ فیلمی مهیج، همونجا ایستاده و گاهی آروم و گاهی هم اما به قهقهه میخنده و دست آخرم مشرفم میکنه به این جمله و از اتاق خارج میشه برای اوردن وسایل و مواد لازم برای آشپزی:
-میدونی چیه؟ آدمایی مثل تو منو میترسونن؛ آدمایی که تو زندگی دنبال پرفکشن(کمال) میگردن؛ آدمایی که نمیدونن زندگی چیزی نیست جز مجموعه ای از تضادها و ناکمال ها...
میره و برگشتنش اما با سبده و بشقابی پت و پهن بسان سینی و ماهیتابه ای بغایت کج و کوله و دیگی که از شدت سیاهی و کهنگی منو بیاد دیگهای مسی ای میندازه که هر چند عمر خودم قد نمیده به یاداوریشونو و اما تعریفشونو از مامان و مادربزرگ زیاد شنیده م و فرا و ورای تمام اونها هم اما، کارد دسته سبزیه که بعدترهاشه که کار کردن باهاش برام بسان کابوسی وحشتناک میشه، چرا که اگه کار پوست کندن و حتی قطعه قطعه کردن پیازها و گوجه ها رو با چنگ و ناخن، انجام میدادم، قطعا امید بیشتر و سهل الوصول تری میبود به نتیجه ای موفقیت امیز...
یک کیلو پیاز تو یه پکیج توری،  منتظر ماست تا به قطعاتی هر چه کوچکتر- بهتر، بریده بشن و یک شونه ی ده تایی تخم مرغ هم از قبل در حال غل غل کردن تو یه ظرف بدشکل و کج و معوج دیگه هستن
یه کنسرو بزرگ سس گوجه و کلی پاکت های کوچیک و بزرگ ادویه های مختلفی که بعضیهاشونو برای اولین بار در عمرم که میبینم،به انضمام دو تا بسته ی ۲۰۰ گرمی کره و مقادیری هم روغن مایع و چند تایی تخم مرغی که هنوز خام هستن و اون گوشه موشه های گاز در حال قل خوردن هستن برای خودشون، همه ی دیگر موادی رو تشکیل میدن که قراره غذایی به سبک و سیاق هندی رو برای ما به ارمغان بیارن، به شرط نسوختن و به سرانجام رسیدن البته...
به هر حال تدارک ها دیده میشه و منم انگار که کم کم یخم آب شده باشه، بلند میشم و دست بکارِ کمک میشم و برای شروع، پیشنهاد میدم که کات کردن پیازها با من!!! و لحظه های زیادی نمیگذره تا رسما(دور از جونتون) به غلط کردن و کیسه کیسه شکر خوردن!!! می افتم بسکه چش و چارم درمیاد و اشک میریزم...
ساچین اما که برای هر دردی، درمانی در آستین داره، با خنده ای پیروزمندانه به عینک شنایی اشاره میکنه که به همین منظور، در کنار دستش گذاشته شده و برای دومین بار پیشنهاد استفاده کردن میده بهم...
منم با رد کردن دوباره ش، کل سینی و چاقو و همون یه دونه پیازی رو که با زحمت زیاد به اتمام رسونده م رو سُر میدم سمتش با گفتن اینکه:
میگن، مهم شروع یه کار یا مسیره، شروعش که کردی، دیر یا زود بپایان میرسه؛ حالا هم من این قدم مهم رو برداشته م برات و مونده یک کیلوی منهای یک پیاز که خودت باید انجامش بدی...
بعد مقادیری لغز خوندن در باب بدرد نخور بودن جنس نسوانه، که ساچین بی هیچ مقاومتی کار کاتینگ رو بعهده میگیره و من هم امر پوست گرفتن اولیه شونو و اما هنوزم با وجود یه عرض میزی که بینمون هست، چشمای من بی وقفه اشک میریزن...
بالاخره امور مربوط به پیاز، به پایان میرسن و حالا وقت اونه که قالبهای بزرگ و حجیم کره و حتی مقداری از روغن مایع، در همون دیگچه سیاه و بدشکل که تهش بطرز خاصی گودتره و اتفاقا دلیلِ انتخابش برای میزبانیِ پخت این غذا هم همینه(چون پیازها باید در حال شناور و غرق بودنِ کامل توی روغن و کره، سرخ بشن و شیوه ی سرخ کردن مرسوم و متداولی که با لایه ای سطحی از روغن انجام میگیره، در این مورد کارساز نیست) ریخته بشن و وقتی به حالت جوش و قل قل دراومدن، مقادیری از ادویه ها هم اضافه بشن، اما فقط اون دست از ادویه هایی که درسته و دست نخورده هستن و اما نه اونها که از قبل به صورت پودر دراومده ن...
تئوری ساچین اما اینه که ادویه ها بهتر اونه که پودر نشده و درسته استفاده بشن چرا که طعم و عطر اصلی خودشون رو دارن، در حالیکه سابیدن و پودر کردن، از مواد موثره ی اونها کم میکنه و حتی اگه تو ظرفهای دربسته هم نگهداری بشن، باز بعد مدتی، به همین سرنوشت محتوم دچار خواهند شد...
به هر ترتیب، ادویه های درسته مثل دونه های هل و تکه تکه های چوب دارچین و دونه های میخک هندی و چند تا چیز دیگه که حالا هرچی ذهنم رو در تنگنا قرار میدم برای بیاد اوردن اسمشون، مفید فایده نیست؛ توی روغن جوشان ریخته میشن تا بقول ساچین، گرمای زیاد روغن، فعالشون کنه و عطر و طعم رو ازشون بکشه بیرون...
ساچین اما تاکید موکد میکنه؛ حاشا و کلا که ادویه های پودری رو داخلِ این روغن تا بدین حد داغ بریزم که به آنی و کمتر از آنی، خواهند سوخت...
بعد دقیقه هایی که از ده تجاوز نمیکنن، اون سینی پیاز خورد شده هم سُر داده میشه توی روغن و ادویه و بصورتی تقریبا مداوم به هم زده میشه تا طلایی رنگ بشن
و اون زمانیه که ساچین معتقده که پیاز هم فعال شده و طعم و عطرشو به روغن میده، یعنی درست در همون نقطه ی تغییر رنگ از سفید به طلایی...
اونجاست که ساچین مجوز اضافه کردن قوطی سس گوجه و چندتا گوجه ی طبیعیِ خرد شده رو میده و البته که ادویه های پودری هم بعد پیاز اضافه شده ان، همونها که شامل زرد چوبه ان و نمک و پودر گوجه و چند تا کاریِ دیگه که باز هم اسم و نشونشون، برای حافظه ی واقعا کوتاه مدتِ من، یه مقدار بلنده!!!
دست اخرم تخم مرغهای پخته، با اصرار من، به خودم سپرده میشن برای خرد و خاکشیر شدن و ساچین که از اونهمه اصرار من برای انجام تنهاییِ اینکار سر در نمیاره، خیلی زود متوجه میشه که قصدم نه کمکه، که تنها به نیتِ ناخنک زدن به زرده های پخته ی تخم مرغهاست که زحمت خرد کردنشونو به جون خریده م و نهایتا تو قابلمه ش یک عالمه سفیده ای داره که زرده هاش به تاراج رفته...
اون دو سه تا دونه تخم مرغ خام هم بعدترهاش همینجور خام شکسته و سرازیرِ قبلمه میشن و توجیه و تفسیرشم اینه که:
تخم مرغ خام، آب و روغن جذب میکنه بخودش تا پخته بشه و خودشو بگیره و اگه تمام تخم مرغهارو بصورت خام مینداختیم، روغن و ادویه زیادی بخودش جذب میکرد و اونوقت ادویه آزادِ کافی ای برای طعم دار شدن غذا باقی نمیموند...
در جواب سوال من که: حالا اصلا چرا باید تخم مرغ خامی تو این غذا باشه هم اینجوری توضیح میده که: این نوع تخم مرغ اضافه کردن، لعاب دار میکنه غذارو و این کاریه که تخم مرغهای از اول آب پز شده به اون شدت انجام نمیدن...
خلاصه که غلط یا درست، ساچین برای اضافه کردن یا نکردن هر چیزی دلیلی میاره و من هم بی اونکه بخوام خیلی پاپیچ دراوردن راستی یا ناراستی مسائل رو دربیارم، میپذیرم و صبر پیشه میکنم تا ببینم حاصل اینهمه زحمت چیه دست آخر...
قریب چهل دقیقه ای، ساچین ملاقه بدست، از چند سانتیِ قابلمه دورتر نمیره و مرتب مواد رو بهم میزنه و هر بار هم برداشتن درب قابلمه مساویه با کلی از غذا که در قالب قطراتی درشت به بیرون و به سمت هردومون پرتاب میشه و لباس نه چندان تمیزِ ساچین رو نه چندان تمیزتر میکنه...
همونجا هم هست که اون به تفسیر این عادتِ مردان هندی میپردازه که موقع آشپزی، لباس نمیپوشن و تنها با چیزی لُنگ مانند، کمر تا زانوهارو میپوشونن...
چونکه غذاها اکثرا با روغنی داغ تهیه میشن و بصورت خورشتی هم هستن و طی مکانیسمی مشابه غذایی که ما در حال تهیه و تدارکش بودیم، اکثر غذاهای هندی، پر از پراکنش قطره های بزرگ روغنی هستن که دربردارنده ی کلی ادویه ست و از جمله زردچوبه و همین آخری هم اکثرا مشکل زاست چرا که قطره بر هر جا که فرود بیاد، رنگ زردِ نامیرایی از خودش بر جا میگذاره که پاک کردنش در یدِ قدرت هیچ ماده ی شوینده ای هم نیست...
حالا اینکه اون روغن داغ اگه بجای لباس، بر اون نیمه ای از بدنشون که برهنه ست بنشینه، چه اثری بر جا میزاره و بحث در مورد اینکه چه مزیتی وجود داره در سوزوندن و کثیف کردن نقطه ای از بدنت، در عوض لباس، بماند برای وقتیکه مردان هندی نظر منو جویا بشن در این مورد...
طولی نمیکشه که غذا آماده میشه و به توصیه ساچین نونهای عربی ای که از مغازه افغانی گرفته، توی ماکروویوِ پر از اشغال و جامانده های غذایی گذاشته میشه که گوشه اتاق و درست بالای سر تختش قرار داره و من البته که تمام تلاشمو میکنم که نکنه گوشه های نون بیرون بزنه از بشقاب و با هر سطحی!!! از ماکروویو تماس پیدا کنه و این و باقی تلاشهام در جهت تمیز نگه داشتنِ حداقل اون بخشی از ماجرا که در ارتباط با منه،از جمله شستن و آب کشیدن دوباره ی قاشق و بشقاب و تمام وسایلی که قراره ازشون استفاده کنم، از دید ساچین دور نمیمونه و در تمام مدت، لبخند به لب داره لیچار بارم میکنه و منم البته که عین خیالم نبوده و مصرانه ادامه میدم...
غذا حتی بهتر از اونچیزی شده که انتظارشو داشتیم و همین باعث میشه که  بارها اون کاسه ی جلو رومون پر و خالی بشه و هر چقدر هم که تا درونی ترین لایه های سلولیِ داخلی ترین اندامهامون هم در حال سوختن و جلز و ولز کردنه
بسکه فلفل قرمز ریخته تو غذا و البته که اگه اینجوری نبود، عنوانِ غذای هندی رو به یدک نمیکشید، ولی همچنان ما به خوردن و سوختن ادامه میدیم، بسیار خودآزارانه طور!!!
سیر که نه، ولی خسته که میشیم از خوردن، جمع کردن و شستن ظرفهارو من پتروس وار به عهده میگیرم تا مطمئن بشم که همه چیز تمیز شده باشه...
ساچین هم با یه تیکه پارچه که به شکلی نفرت برانگیز، اون گوشه ی آشپزخونه افتاده و جای جای بدنش هم لکه هایی با رنگهای متنوع و مختلف!!! داره، شروع میکنه به تمیز کردن گاز و اطرافش و اما تا اینجاشو من دندون رو جیگر میزارم تا تو کارش دخالت نکنم و اما وقتی با همون پارچه قصدِ قلع و قمعِ قطره ای از غذا رو میکنه که روی زمین جا خوش کرده، جیغ حبس شده م ناخوداگاه آزاد میشه و  همینم حداقل اینبار و اینجا، باعث میشه تا ساچین از خیر مالیدن این تیکه پارچه به همه چیز و همه جا بگذره...
بالاخره تمام کارها بسامان میرسن و من میخزم روی تخت، دقیقا همون جایی که از قبل بعنوان قلمرو تمیز خودم مشخص کرده م و ساچین هم یه جایی لابلای وسایل و آشغالها و لباسهاش، فرود میاد و لپ تاپو باز میکنه تا ایمیلهای اپلیکیشنی که فرستاده رو بهم نشون بده و برای هزارمین بار تاکید موکد کنه که لطفا هرروز اپلای کن، اپلای کن و یه جایی رو پیدا کن که بری و در آخر هم اضافه کنه که: میدونی که روزی که تو قرار دادی با لبی غیر از این لب و این استاد بگیری و بهم نشون بدی، من خوشحالترین آدمیزاده ی روی زمین خواهم بود...
نیم ساعتی گذشته و من تو افکار بی سر و ته خودم غرقه ام که با صدایی که داره میپرسه: آیس کریم دوس دارم یا نه، بخودم میام و ساچین رو در مقام سوال کننده میبینم و می یابم...
نمیدونم چقدر احتمال شنیدن "نه" هست از کسی در جواب چنین سوال خوشمزه ای و اما دقیقا و تحقیقا من اون کس نیستم و اینو با یه بلهههههههههه ی کشدار رسما اعلام میکنم و همین، بعد اون بحثِ روان فرسایِ اپلای، صورتِ درهمِ ساچین رو به لبخندی باز میکنه...
ساچین که میره سمت یخچال و با چشم که دنبالش میکنم، تازه تازه چشمم میخوره به ناحیه ای که یخچال واقع شده و اون همه کثیفی ای که اونجا هست و نوعش اما با سایر نقاط اتاق متفاوته، چیزی شبیه ریخته شدن ظرفی از خورشت روی زمین و جمع نکردنش تا سرحدِ خشک شدن و حالا دیگه سخت نبود
حدس اینکه تا چه حد اون منظره تهوع آوره و اما این همه ی ماجرا نیست، حداقل نه تا زمانیکه اون، در یخچال رو باز نکرده که تازه بعدشه که چشمم به فضای داخلی یخچال روشن و منور میشه...
یعنی محوطه ی داخلی یه سطل آشغال، از اون مشکی بزرگا که قبلنا سر کوچه هامون بود و تمام خونه های محل آشغالاشونو میریختن توش و همیشه خدا هم پر بود و از اون بدتر، از چند کیلومتریشم گذر نمیشد کرد بسکه تمام مراحل تخمیر رو در حال انجام بود!!! ، از این به اصطلاح یخچال ساچین، قابل تحمل تر مینمود...
چشمامو میبندم و سعی میکنم به چیزای خوب و روزای خوبتری فکر بکنم که احتمالا در راهن و امیدوار باشم که سرِ راهشون، سری هم به مسیر زندگی من بزنن و ...
دست آخر، ساچین میاد و این جعبه یِ سردِ نه چندان مستطیل رو تو دستای من ول میکنه و میره که قاشق بیاره و من ناباورانه خیره میمونم به همین چیزی که شباهتش به آرزویِ من غیرقابل انکاره...
جایی از ذهنم مثل همون کلید برگشتی عمل میکنه که قبلنها روی رادیوها بود، و این قبلها، یعنی دقیقا همون زمانها که تو هر خونه ای با هر شرایط اقتصادی ای، یه رادیو سیاه رنگ، جزئی لاینفک از دکوراسیون خونه بود...
کار اون کلیدِ با فلشهایی برخلاف جهت معمول و مرسوم، هم
حرکت بسوی گذشته بود، گذشته ای که مثلا ما رو یه آهنگی خوش اومده بود و توی اون مونده بودیم...
درست در همون جهتِ خلافِ جهت، من هم برگشته بودم به گذشته ای که دورتر از دیروز صبحش نبود:
مثل همیشه که شنبه ها، یه حسی منو میگیره که انگار قرار باشه فرداش که مغازه ها بسته ان، قحطی بیاد و منم اولین قربانی ش باشم، اون شنبه هم راهی فروشگاه لیدل میشم تا به قدر نیاز!! و کمی هم بیشتر شاید، آذوقه تهیه کنم برای اون شب و فردا روز و شبش هم...
بعد کلی گشت و گذار در تمام بخشهای مربوط و نامربوطِ فروشگاه و چک کردن تمام قیمتها و تخفیفها!!!، سر از حوالیِ یخچالی درمیارم که تا بحال هیچوقت درشو باز نکرده م، حداقل نه از وقتی که اومده م آلمان:
یخچال کیکهای خامه ای و بستنی# های رنگ و وارنگ...
البته از خدا پنهون نیست، از شما چه پنهون که خیلی وقت بود که در کمینِ کیکهاش بودم و اما قبل از اونکه فرصتی دست بده تا درست حسابی بررسی کنم و ببینم که چی به چی و کی به کیه، "سوورا"، دختر هندی گروه شاختروپ، برای تولدش یکی از اون تُرتِه(کیک خامه ای) های خیلی خوش منظر رو که عکسِ زیبای روی جعبه ش پتانسیلِ جلب نظر منو بسیار!!داشت، رو گرفت و از اونجا که رابطه ی خوبی باهم داریم، من رو هم در کنار اعضای گروه خودشون، به کیک خورونی کوتاه دعوت کرد و منم به شدت!!! استقبال کردم و طولی نکشید که به همون شدت هم تو ذوقم خورد!!! وقتیکه با یه موجود بسیار سفتِ نه چندان خوشمزه با یک عالمه خامه ی بیمزه روبرو شدم...
از جمله ی نتایج اون جشن تولد مختصر؛ میشه به زده گی من از هر چی تُرتِه که هست، اشاره کرد...
در مورد بستنی# هم تجاربی مشابه رخ دادن و اما حالا و تو این یخچالِ پیش رو، چیزی چشمم رو خیلی میگیره و اون چیزی نیست جز یه جعبه ی سردِ نه چندان مستطیله!!! 
حاوی بستنی وانیلی همراه با خرده های گردو و یه جور سیروپ...
یهو بدجوری هوس کرده بودم و دلم خواسته# بود که همون لحظه، حداقل یه قاشقش، تو دهنم باشه...
حتی برش هم داشته بودم و اما دوباره پا پس کشیده بودم از خریدش چرا که نتونسته بودم این سوال رو پاسخی مناسب و حتی نامناسب پیدا کنم که: 
حالا گیریم که خریدیش و چند قاشقی هم ازش خوردی، بقیه شو کجا میخوای نگه داری؟ تو که فریزرت بیخ در بیخ پره که...
راست میگفت خودم...
کمی طول کشیده بود تا دل بکنم و برش گردونم به یخچال چون هر چی اینور اونور کرده بودم، دیده بودم که بی هیچگونه تعارفی، بعد از همون چند تا قاشق اولی، قراره رو دستم باشه و ندونم که باهاش چیکار باید بکنم...
وسط ماجرای ساچین و بستنی وانیلی، دلم پر کشید که از اتفاق امروز بنویسم، از اتفاقِ همین لحظاتی که گذشت، همین دقیقه هایی پیشتر...
با تمام حس و حالِ بطور معجزه آسایی خوب، که داشتم و دلیلش اما بر خودمم پنهانه، سوار قطار میشم و تو اولین و نزدیکترین واگن، دنبال یه صندلی خالیِ ترجیحا چهارتایی، با دایرکشن رو به مسیرِ قطار(مدتیه نشستن روی صندلیهای برخلاف جهت حرکت قطار و اتوبوس، منو به سمت و سوی سرگیجه و حتی در مواردی نادر، حالت تهوع میبره)
میگردم و اما کمتر می یابم که انگار آلمانی ها هم به مثابه ی من و خواهر حالشون با نشستنِ برعکسِ جهت، بد میشه و کنار پنجره هم دوس دارن و ...
یعنی دقیقا و تحقیقا تمام صندلی های درجهت و کنار پنجره پرن و چاره ای نیست جز نشستن کنار یکی از همین پر ها...
با تغییر سریعِ موضع اتخاذی توی ذهنم، از نیمه ی واگن به بعد چشم میگردونم برای یافتن هدفِ جدید و اما هر کسی کوله ای ساکی چیزی گذاشته و بنظر هیچکدوم کاملا خالی نمی رسن...
هرچند که میشه لب واکرد و گفت که: ببخشید، میشه اینجا بشینم و تا بحال هم تاریخ بیاد نداره کسی جواب این سوال رو با "نه" داده باشه و اما باز هم مراعات ساکها و وسایل سنگین و بزرگ رو میکنم و در امتدادِ جستجوهام، نهایتا به صندلی ای میرسم که تنها گرمکنی سبک از مردی که صندلی کنار پنجره رو اشغال کرده، رو حمل میکنه و منطقا، با هر چرتکه ای هم که دودوتا کنی، به این نقطه میرسی که اون میتونه و در واقع، هیچ اتفاقی نمی افته اگر اون گرمکنش رو مثلا روی پاش بزاره...
برای همینم همینجارو هدفگیری میکنم برای فرود و قبلش اما مودبانه میپرسم که میتونم اینجا بشینم؟
باور کنین اولین باره که اینجا،در یک جهانی که جهان اول میخوننش، آدمی چنین بی مبالات رو ملاقات میکنم که بدون دست زدن به گرمکنش و تنها با اشاره به دو صندلیِ خالی روبرو، بهم اجازه ی نشستن روی صندلی ای در جهت رو نمیده و من رو حوالی جایی دیگه که به تشخیص خودش مناسبه، میکنه...
بهت زده بر جا میمونم و برای ثانیه ای مغزم از صدور هر فرمانی خودداری میکنه، یه هنگیِ موقت و اما طولی نمیکشه که اعصاب و ماهیچه ها بکار می افتن و نتیجه ی تمامِ تلاششون اما تنها تولید صدای بیجونیه حاوی این کلمات:
اما اون صندلی ها خلافِ جهت حرکت هستن...
و حتی این جمله هم دستای اون رو بسمت گرمکنش نمیبره و همچنان زل زده به من و عکس العمل هام بی حرکت بر جا میمونه...
وایسادنم اون وسط بینتیجه ست که انگار اون خیالِ کاری بیش از پیشنهاد جایی دیگه رو نداره و همینم منو در حالیکه کاملا شوکه و عصبانی ام به سمت و سویِ ردیف کناری و صندلی ای بنظر خالی میکشونه و دیگه بی پرسیدن، فرود میام و اما زیرچشمی، مرد رو که هنوز تا حدودی در محدوده ی دیدِ من میگنجه، زیر نظر دارم و به عینه میبینم که بدون کوچکترین احساس گناهی مشهود در حالات یا حرکاتش، از پشت پنجره، به بیرون خیره میشه...
هنوز رفت و امدها ادامه داره و قطار خیال حرکت نداره، برای همینم هست که امیدی در دلم جوونه میزنه:
کاش یه المانی زبان بیاد و بخواد که اونجا بشینه و مجبورش کنه که کتش رو برداره... و این میشه وردِ زبونِ دلم و محال ترین آرزوی اون دقایقم...
زمان میگذره و این اتفاق اما نمی افته...
بعد از دقایقی طلایی که خدا فرصت برآوردنِ آرزوی منو داره و اما انگار نخواد که استفاده کنه، حالا دیگه خیلی دور از ذهنه شدن اونچه که باید بشه...
آمد و شدها کمتر شده و تک و توکن اونها که بیان و بخوان که جایی بجوین و صندلی ای بیابن...
من اما همچنان امیدوارانه روی ارزوی خودم پافشاری میکنم...
وقت تنگ و تنگتر میشه، دیگه تا حرکت قطار فقط به رفت و آمدِ نَفَسی مونده...
روشن شدن موتورها، غرغر کنان این واپسین لحظات رو مکررانه توی سرِ آرزوی من میکوبن و من اما 
عجیب مومنانه، به دعا مشغولم...
برای صحنه ی آخر، همه چیز انگار که روی دورِ کند باشه:
من چشمامو میبندم و از اون انتهایی ترین نقطه ی قلبم، همونجا که کمتر دست میده که کشفِ خودم هم بشه دعا میکنم: خدا؛ یکی بیاد، یکی بیاد که بخواد بشینه رو اون صندلی، یکی بیاد که مجبورش کنه گرمکنشو برداره...
هنوز چشمام بسته ست و تنها گوشهامن که با حساسیتی بی سابقه، به کشف و شهود مشغولن...
صدای باز شدن دربی از قطار که نزدیک واگن ماست و پشت سرش صدای نفس نفس زنانِ زنی که پرت میشه به داخل...
صدای قدمهای گاهی تند و گاهی آهسته ی زن که در هم آمیخته با ته مونده ی هنوز نفس نفس زدن هاش...
و هنوز چشمای من بسته ان وقتیکه، تمام این صداها، ضمیمه ی صدای زیری میشن که مرد رو خطاب قرار میده: 

میشه گرمکنتون رو بردارین لطفا؟
چشمامو باز میکنم و دعای خودم رو در هیئت زنی معمولی میبینم که روی صندلی ای معمولی نشسته و روزنامه میخونه و
مردی که گرمکنش رو توی دستش گرفته...
حواستون به معمولی های زندگی خیلی باشه...
انگار اکثرا، دعاها و آرزوها عادت دارن که لباسهایی خیلی معمولی به تن کنن، درست برخلاف انتظارِ ما...
ادامه ماجرای بستنی وانیلی با خرده های گردو و سیروپِ نمیدونم چیچی...:
به هر ترتیب منِ بستنی نگرفته، اونم بخاطر فضای خالیِ نداشته ی فریزری کوچیک، میره خونه و هوس اون بستنی با همون مشخصات میمونه کنج دلش...
و همون منه که فردای همون روز، با دقیقا همون بستنی تو دستای ساچین مواجه میشه و دعوت به خوردنش و ...
از همون بعید لحظه هایی که حس میکنی لابد مرغ آمین از جایی در حوالی تو عبور میکرده وقتیکه تو از دلت گذشته که چقدر بستنی وانیلی میخوای با خرده های گردو و ...
از همون ها که با خودت میگی، چه حیف شد، کاش چیز دیگه ای خواسته# بودم با طول و عرض و ارتفاعی بیشتر و بزرگتر، چیزی بیشتر از جعبه ای نه چندان مستطیل، چیزی پردوام تر از بستنی ای ذوب شونده و با ارزش تر از دو یورو!!!
ولی مساله دقیقا و تحقیقا همینجاست که تو بارها خواسته ای و اما نشده و ندادن و یا شایدم نگرفتی و شایدم بعدا میدن و شایدم هیچوقت نمیخوان بدن و شایدم نباید بدن و ...نهایتا باید شاد باشی به همین کوچک ها و اندک ها که لختی دلت رو خنک و خوش کنی به اینکه مرغ آمین چندان هم آسمانِ خونه ی دلت رو از یاد نبرده...
کمی مکث از آسمونِ بهت و حیرت به زمین هبوطم میده و لبخندی چنان عمیق روی لبانم میاره که از دید ساچین هم پنهون و پوشیده نمیمونه و جویای علتش میشه و این همون سرآغازیه که من رو به تعریف تمام این داستان وامیداره برای ساچینی که بطرز محسوسی دچارِ لذت میشه از بانی براوردنِ آرزویی شدن...
و باور کنین، همون اولین قاشقه که هنوز کامل از گلوم پایین نرفته که واگویه هام با خودم شروع میشه: 
بیا دیدی اینم آش دهن سوزی نبود...
اینم مثل هزار و یک رویای دیگه ت که بهش میرسی و میبینی که اون چیزی که فکر میکردی نبود...
آخه چند دفعه باید برات پیش بیاد که بفهمی خوبیها و البته بدیها رو با بزرگنمایی هزار و اندی نبینی...
بسکه بستنیهاشون بجای یه بافت مستحکم و در هم تنیده، پوک و توخالیه و مثل کف تو اولین تماس با آب دهان وا میره و تورو در حسرت لحظه ای ماندگاری رها میکنه...
البته من در مورد اون بستنی جعبه ای ها که هزینه ی چندانی در بر نداره داشتنشون دارم حرف میزنم وگرنه اونه ژلاته های خوشمزه ای که اسکوپی یک یورو به بالا هستن، البته که قیمتشون رو بافتشون هم اثر میزاره و اونو مستحکم تر میکنه!!!

Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 221 تاريخ : دوشنبه 26 فروردين 1398 ساعت: 0:58